از نگاه لیام :به ساعت روی دیوار نگاه کردم و توی دلم ازش گله کردم که چرا داره اینقدر کند ميره جلو....
من استرس دارم....توی دلم هزارتا حس ناجور هست و منتظرم بریم داخل تا دلیل این نفس کم آوردن های زین رو بدونم....
خدا کنه مشکل خاصی نباشی....
خدایا....
من نمی دونم اگه مشکل خاصی باشه باید چیکار کنم....
نگرانی و استرس ميتونه مثل يه زالو بيفته به جون آرامشت و همشو تا آخرین قطره بمکه....!!
"ميشه بیخیال دکتر بشي...؟!! "
زین گفت و مثل يه پسر بچه ی پنج ساله که با نگرانی و دل دل کردن از بزرگترش يه چيزي می خواد به من نگاه کرد....
"نه...."
"ببین لیام من خوبم..... من از بچگیمم گاهی تنگی نفس داشتم و این خودش خوب ميشد.... بریم...؟؟ "
"زین...؟! ما تا چند دقیقه ی ديگه نوبتممونه که بریم داخل و تو میگی بریم...؟!! بعدشم....تو خودت مثلا رشته ات پیرا پزشکیه و مثلا خودت باید بهتر بدونی و الگوی بقیه باشی تا زودتر به علایم هر چیزی توجه کنن تا اگه بیماری ای ام هست وخیم نشه و کار از کار نگذره.... حالا خودت داری اين همه نشونه و علامت رو نادیده میگیری...؟!! "
"ميدونم ولی باور کن اين يه نفس تنگیه سادس لیام.... "
دستمو گرفت و سعی داشت منو تحت تاثیر قرار بده......
ولی من کوتاه نميام....
"يه نفس تنگیه ساده زین...؟!! اگه تو کبود شدن خودت از سرفه ی زیاد و سختی نفس کشیدنتو ازش ساده میگذری من نمیگذرم... من از این نفس تنگیه ساده نمیگذرم.... "
"تو داری با هام دعوا میکنی الان...؟!!"
"نه....فقط اگه تو دوست داری درد بکشی و خودتو اذیت کنی، من دوست ندارم تو زین منو اذیت کنی.... من نمی تونم ببينم اینقدر درد میکشه و عین يه کاغذ تو خودش مچاله ميشه و بعدش تا چند دقیقه بیجون میفته... این بحث ديگه تمومه چون الان ديگه بايد بريم داخل.... پاشو عزیز دلم... "
گونشو بوسیدم و دنبال خودم کشیدمش تا پاشه و دنبالم بیاد
زین ساکت بود و مثل يه پسر خوب و مودب دنبال من ميومد
وقتی اينجوري مظلوم ميشه دلم می خواد مثل يه تدی بر فشارش بدم....
اونقدر فشارش بدم که له شه....
کیوت حساس من....
اون به فکر سلامتيش نیست و من باید اينجوري باهاش حرف ميزدم وگرنه اون بازم راضی نميشد که باهام بیاد....
رفتیم داخل و زین روی صندلی رو به روی دکتر نشست...
ساکت بود....هيچي نمی گفت