از اونجايی که من چند وقته که کارم سبک تر از لیام شده و خیلی به خودم فشار نمیارم، کمتر خسته میشم و کمتر از قبل می خوابم....من گفتم کمتر، ولی این چیزی از خوابالو بودن من کم نمی کنه.... من همیشه همون زین خوابالو هستم و این هیچ وقت تغییر نمی کنه
این که الان من زودتر از لیام بیدار شدم، يه دلیل ديگه ام داره و اون آنتونیه....
فکر کردن به آنتونی و این که زود تر موضوعشو با ليام مطرح کنم نمیزاره آروم باشم و باعث ميشه يه استرس عجیبی رو تو دلم حس کنم
حوصلم سر رفت....
چرا بیدار نمیشی...؟؟؟
انگشتمو آروم روی تيشرتش میکشیدم و واسه خودم نقاشی میکشیدم...
یکم تکون خورد و دستشو گذاشت رو شکمش...
دقیقا رو بوم نقاشیه من......!!!
دستشو آروم گذاشتم پایین و دوباره شروع کردم به نقاشی...
نخی که از انتهای لباسش آويزون بود نظرمو جلب کرد....
با اومدن فکر های خبیثانه به ذهنم به نخه لبخند زدم و آروم کندمش.....
پیشه خودم میخندیدم و سعی میکردم خیلی صدام در نیاد یا خیلی تو جام ويبره نرم که بیدار نشه
نخ رو بردم نزدیک بینیش و بعد نخو کامل بردم داخل و تکونش دادم....
بینیشو جمع کرد و دستشو آورد بالا که بینیشو بخارونه که من سريع دستمو کشیدم
دوباره کارمو تکرار کردم و این دفعه با شدت بیشتری بینیشو خاروند
نتونستم جلوی خودمو بگیرم و صدای خندم بلند شد
ولی سریع قطعش کردم
این دفعه نخ رو بردم نزدیک گوشش و اونجا کرم ریختم.....
دستشو آورد کنار گوشش و آروم کشید رو گوشش
دوباره اینکار کردم و لیام دوباره گوشش رو لمس کرد تا چیزی که داره گوشش رو اذیت میکنه رو از خودش دور کنه
چرخید و پشت به من خوابید و نیش من جمع شد
فکر کردی..... من دست بردار نیستم....!!!!!!
دوباره دوست و همپاي گرامیم، جناب نخ راهشو به گوش لیام پیدا کرد
دوباره ذوق کردم و نيشم باز شد
ایندفعه ليام نق زد و من همونطوری که بودم، بی حرکت تو جام موندم
چند ثانیه بعد دوباره آروم دستمو تکون دادم و میدونستم الانه که ديگه يه چيزي بهم بگه....
راستش یکم ترسیده بودم،ولی اختیار دستم، دست من نبود....اختیارش دست کرم درونم بود
"ترو خدا بزار بخوابم...."