از نگاه لیام :بعد از خوردن شام من و زین هردو دنبال يه راهی میگشتیم که زود تر از این خونه بریم....
ميدونم الان دل تو دل زین نیست تا از دلیل ناراحتی من با خبر شه و ميدونم که الان چقدر نگرانمه و داره سعی میکنه به روی خودش نياره....
و خب من...
من....
این اواخر اینجا یکم زیادی داره بهم سخت میگذره...
انگار زیادی تحت فشارم....
انگار هوای این خونه کمه برای نفس کشیدن من....
شايدم هوای این خونه کم نیست و من اضافی ام....!!!
لحظه ی خداحافظی فرا رسید و من يه جورایی داشتم بال در میاوردم که دارم از این زندان راحت میشم....
"خداحافظ مامان خیل...."
حرف زین نصفه موند وقتی مامانش يه جورایی از ذوق جیغ زد
"ااااوووههه خدااای من نگااااششش کنییییییددد....اون از میز گرفته و روی پاهاش وايسادههه..."
ناخودآگاه سر هممون به سمت آلفرد برگشت....
آلفرد با لبخند روی لبش به زین نگاه میکرد....
زین براش شکلک در آورد و اون خندید و با دستش تند تند روی میز میزد....
زین همونطور که شکلک در مياورد به سمت آلفرد رفت....
فکر کنم آلفرد زیادی ذوق کرد، چون با تمام وجود خندیدن همانا و از پشت روی باسن فرود آمدن همانا...
اول که رو باسنش فرود اومده بود انگار تو شوک بود و فقط باز زین رو نگاه میکرد ولی بعد تازه یادش افتاد که باید گریه کنه...
زین سریع تر رفت سمتش تا بغلش کنه....
مامان و بابای گرامی جناب آلفرد هم گوشی هارو که داشتند باهاش یکی از لحظه های شیرین زندگی آلفرد رو ثبت میکردن، کنار گذاشتن و به سمتش دویدن...
"خوبی...؟!! تو که مارو سکته دادی عمو...."
زین داشت با لبخند با آلفرد حرف میزد و اون خیلی سخت درگیر دکمه ی پیراهن زین بود و تلاش زیادی برای کندندش میکرد
"بیا ببینم عزیز مامان....باورم نميشه تو خودت روی پاهات وایسادی....؟؟؟"
مگان با ذوق گفت و دستاشو به سمتش دراز کرد
آلفرد يه صداهای نا مفهومی از خودش تولید کرد و می خواست جواب مامانشو بده....
"میری بغل مامان..؟؟"
بازوی زین رو چنگ زد و سرشو گذاشت کنار گردن زین و حالت خواب به خودش گرفت...
"فکر کنم خوابش گرفته....!!"