سکوت بدی کل خونه رو فرا گرفته بودحتی آلفرد هم ساکت شده بود......از سکوت ماها اونم ساکت شده بود
"من متوجه نمیشم.... یعنی شماها الان بچه دارید....!؟؟ چ....چطور ممکنه....!؟؟"
مامانم پرسید و بالاخره سکوت رو شکوند
"آره مامان....ما الان بچه داریم....بچه ی من و لیام...."
به لیام نگاه کردم و بهش لبخند زدم
ولی اون هنوزم استرس داشت
"خیلی ساده مامان... منو لیام الان بچه داریم و اون داره تو رحم دختری به اسم میراندا رشد میکنه...."
"یعنی يه غریبه داره بچه ی شمارو بزرگ میکنه...!؟؟ اون دختر چطوری قبول کرده که بچه ای که مال خودش نیست رو چند ماه نگه داره...!؟؟"
بابام پرسید و من سعی کردم آرامش خودمو حفظ کنم و خیلی آروم جوابشو بدم
"پدر من اون خودش خواسته....در ضمن اون اینکارو مجانی واسه ما انجام نميده.... ماهردو بهم دیگه نیاز داریم......اون به پول ما، و ما به دختر بودن اون....."
"به نظرت این خود خواهی نیست که به خاطر خودتون حاضريد يه دختر درد بکشه و از اون بدتر آخر نه ماه، اونو از اون بچه جدا کنید....!؟؟"
مامانم گفت و من آلفرد رو تو همون دستم یکم جا به جا کردم چون احساس کردم دستم خواب رفته
مامانش از این فرصت استفاده کرد و آلفرد رو ازم گرفت و آلفرد نق زد
شرمنده عمو جون الان باید تمرکز کنم و از زندگیم دفاع کنم و گرنه واسه بغل کردنت یکم ام که شده تلاش میکردم
"نه خودخواهی نیست مامان گلم....... اون از این راه و کار تو رستوران زندگیشو میگذرونه.....!!!!اگه بچه ی ما رو تو رحمش نداشته باشه، بچه ی یکی ديگه رو تو رحمش پرورش ميده..... پس واسه اون هیچ فرقی نداره....."
"تو کدوم رستوران کار میکنه...!؟؟؟"
"بیلی فی.............."
فاک...خوب شد کامل نگفتم.....
مامان من خیلی تیزه و ازش هرکاری بر مياد و طبق چیزهایی که من تو چند سالی که بچش بودم فهمیدم، اینه که هرچی کمتر بدونه به نفعمه
"چی...!؟؟"
"تو يه رستوران کار میکنه ديگه....چه اهمیتی داره...؟؟!"
"خب باشه.... اينا هیچي.... اگه فرا مدعی شد چی....!؟؟"
"مدعی نميشه...."
"اگه شد....!؟؟"
"مامان اون بچه ی من و لیامه.... بعدشم ما تو قرارداد همه چيزو ذکر کردیم....."
زک ساکت بود و هیچی برای گفتن نداشت....
بابا و مگان هم ساکت بودن ولی کاملا معلوم بود پر از حرص و حرفن