"بسی مفتخرم که ورود یک زوج سرخوشو به خونمون اعلام کنم....چطورین زوج زیادی عاشق....؟؟؟"لوکاس تا در رو باز کرد گفت و خنده رو لبمون آورد
"بزار برسیم بعد دلقک بازیاتو شروع کن...."
لیام گفت و ما رفتیم داخل
"به من گفتی دلقک....؟؟؟ منو بگو می خواستم اين دفعه از در دوستی وارد شم....واسه همین بهتون گفتم زوج زیادی عاشق....شما رو اصن باید همون حال بهم زن ها صدا کنم....!!!"
"لوووکااااسسس...."
صدای مامان لیام از اونور خونه اومد
مامانش داشت ميومد به سمت ما
"اوه اوه مدافع حقوق بشر اومد....من فرار...."
لوکاس گفت و رفت پشت لیام قایم شد
"سلام پسرا.... خیلی خوش اومدين.... این لوکاس رو جدی نگیرین، هیچی تو دلش نیست...."
"این بنده خدا هیچي تو عقلشم نیست...."
لیام گفت و خندید
"عهههه...."
لوکاس با چشمای گرد گفت
کارن منو بغل کرد و یکم تو همون حالت موند
"چقدر خوشحالم که میبینمتون....دلم برات تنگ شده بود زین..."
"منم همینطور...."
لیام به شوخی تک سرفه کرد و اعلام حضور کرد
"اوووه پسر حسود منننننن.... دلم برای توام تنگ شده بووود..."
لیام ام بغل کرد و وقتی می خواست ازش جدا شه گونشو بوسید
"اه اه اه...."
لوکاس نق زد
"اینقدر غر نزن......بیا بریم وسایل پذیرایی رو بياريم..."
بزار یکم لوکاس رو حرص بدم بخندیم
"نه مامان.... من خودم ميام کمکتون....."
"اوهو....میام کمکتون...!!! نمی خواد کمک کنی، برو بشين واسه خودت حال کن....مادر شوهرت حسابی هواتو داره.... خودشيرين....!!!"
لیام نیشش تا بنا گوشش باز بود
يه دفعه آروم زد پس کله ی لوکاس
"با همسر من درست صحبت کن...."
"اَییی.... من برم تا حالم بهم نخورده.... خوبه خودشم همین الان داشت به همسرش میخندید......."
"همسرش.... بیا برو بشين.....میرسیم خدمتتون الان..."
رو به من گفت و خودش رفت پیش مامانش
مامانش با سینی چای برگشت و لوکاس ظرف میوه ها رو آورد
"خب....تعریف کنید ببینم.... چه خبر....؟!!"