انگار زمان متوقف شده بود.....تمام بدنم یخ زد و نفسم توی سینم حبس شد....
قدرت تکلمم رو از دست داده بودم....
الان وقته شوکه شدن نیست لیام....
خودتو جمع و جور کن مرد....
زینت الان تو بیمارستانه.....
بهت نیاز نیاز داره....
یعنی چه اتفاقی براش افتاده....؟؟؟!!!
نفسش گرفته...؟؟!تصادف کرده...؟؟؟!
چی شده....؟؟؟
"آقای پین شما پشت خطین....؟؟!"
"بله بله......!الان حالش چطوره...؟؟؟حالش خوبه ؟؟؟"
در رو قفل کردم و دکمه ی آسانسور رو زدم
ینقدر عجله داشتم اول می خواستم از پله ها برم ولی تعداد طبقه ها زیاده و اینجوری وقت بیشتری میبره
"حالشون خوبه به هوش اومدن و بهشون مسکن زدن...."
به هوش اومده....؟؟؟!!
وات د فاااک.....مگه چه اتفاقی افتاده بووود
"اسم بیمارستان رو بگید،من همین الان راه میوفتم....."
با بیشترین سرعت خودمو به خیابون رسوندم و یه دربست گرفتم
توی راه داشتم تو دلم با زین حرف میزدم و خدا خدا میکردم که اتفاق خیلی بدی نیفتاده باشه
اشک هایی که آروم آروم توی چشمم تشکیل میشد و از گوشه ی چشمم آروم سر میخورد رو بلافاصله پاک میکردم
گریه نکن لیام....
تو نباید گریه کنی....
تو باید قوی باشی....زین الان نیاز داره که لیامش قوی باشه و کنارش باشه
اگه زین تورو اینجوری ببینه،بیشتر از قبل روحیشو از دست میده....
تو باید مثل یه کوه استوار باشی تا حس کنه که میتونه به تو تکیه کنه
قوی باش لیام....اون الان به کسی نیاز داره که حمایتش کنه
لعنتیی....
من چجوری قوی باشم وقتی هنوزم دستام سرده و نگرانی داره مثل اسید وجودمو میسوزونه....؟؟!
چجوری قوی باشم وقتی تنها نقطه ضعفم تویی.....
نقطه ضعفم الان رو تخت بیمارستانه و من دارم پرپر میزنم تا ببینمش
من که گفتم خودم میرم....
من که گفتم نیازی نیست تو بری....
آخه چرا....چراااا....
بغضی که تا الان خورده بودمش با صدای بلندی ترکید و هوایی که تو سینم نگه داشته بودم آزاد شد