از نگاه زین :امروز تقریبا سه روزه که لیام توی فکره و به قول خودش داره اون مشکل که من هیچی ازش نمی دونم رو حل میکنه
همش تو فکره....
ساکته....
با کوچکترین چیز مضطرب ميشه....
به ارتباط های من حساس شده....
از همه بدتر توی چشماش پر از ترسه....
هرچي پیش خودم فکر میکنم به هیچ جا نمی رسم....
جز يه احتمال که خیلی بعید به نظر مياد.....
ميگم شاید به من شک کرده، که به روابطم و آدمای دور و برم حساس شده....
اما من که کاری نکردم که شک برانگيز باشه...!!!
وقتی به ترس تو چشماش و حرف هایی که ميزنه فکر میکنم، ميگم شاید از نبود من میترسه....
ولی من که هميشه هستم....!!!
فکر کنم تو این پنج سال بهش ثابت کردم که چقدر دوستش دارم و چقدر برام با ارزش و مهمه....
فکر کنم ميدونه من به هیچ قیمتی حاضر نیستم تنهاش بزارم، هم به خاطر خودش هم به خاطر خودم
اون قطعا ميدونه که من فقط با اون آروم میشم....
قطعا ميدونه مهمترین آدم زندگیمه...
ميدونه که زندگی با وجود اون برام لذت بخشه....
پس....
پس چرا....؟؟؟
چرا تو این چند شب وقتی بغلش میکنم جوري بهم میچسبه که انگار اگه ولم کنه قراره منو از دستش در بيارن....!!!!
چرا اینقدر سردرگم به نظر مياد....؟؟؟
چی تو ذهنته لیام....؟؟؟
گوشیمو گذاشتم کنار و رفتم تو اتاق...
به پشت روی تخت دراز کشیده بود و دستاشو زیر سرش گذاشته بود
اگه مثل روز های عادی بود با دیدن بالا تنه ی لختش و عضله های کشیده شده ی بازوش و خود نمایی سینه هاش شيطنتم گل میکرد و نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم
اما حالا....
تنها چیزی که حس میکنم فکر درگیر لیام و دل نگرانه منه....
جوری به سقف خیره شده که انگار هیچ جوره نميشه ارتباط چشماشو با سقف قطع کرد
کنارش دراز کشیدم و اون نگاهشو از سقف گرفت
"چقدر آروم اومدی، اصلا نفهميدم...."
"اینقدر پر سر و صدام یعنی....؟؟؟"
به پهلو چرخیدم تا راحت تر ببينمش
"نه...من کی این حرف رو زدم....؟!!"