chapter 7

2.2K 211 182
                                    

"خب تعریف کن ببینم...چه خبر...؟!"

"خبر خاصی که نبود....یکم به کارام رسیدگی کردم و بعد رفتم يه دوری تو مجموعه زدم که آنتونی رو دیدم....وای لیام نمی دونی چقدر صبور و شیرین بود.....!!!هی با لگو ساختمون میساخت هی بچه ها میخوردن به ساختمونش و میریخت.....!!ولی اون حتی يه بارم با کسی دعوا نکرد و برعکس خیلی آروم وبا حوصله دوباره شروع به ساختن میکرد.....این همه پشتکارش واقعا مثال زدنی بود و منو جذب خودش کرد..........پس رفتم جلو تا بهش پیشنهاد بدم که جاشو عوض کنه..... و باهم دوست شديم....."

"و بعد اون بهت گفت زینی....."

لیام شوخی کرد و خندید

"آره.....ولی باور کن هیچ زینی ای مثل زینی هايي که تو میگی با روح من بازی نمیکنه............. يه دونه بگو زینیییی..."

خودمو براش لوس کردم و چشمامو مثل يه بچه گربه کردم.....

يه بچه گربه ی لوس ولی پر از ذوق و شیطونی.....

لیام لبخند زد

"پیشده بچه گربه ی لوس....."

"پیشدم میکنی....؟!!یعنی بهم نمی گی زینی.....؟!!"

"چرا باید بگمش....؟!!"

لیام  مثلا داشت ادای آدمای متفکر رو در میورد و خنده رو صورتش بود

"چون من فقط زینی توام.........و این کلمه مثل شارژ برای باطری، قلب منو هر روز شارژ میکنه و اگه نگیش من اون انرژی همیشگی رو ندارم....!!!!!"

یه لبخند خوشگل تحويلم داد،  ولی بعد....

"ززززز......زنبور ها موجودات مفیدی هستند...."

لیام وقتی دید نیشه من داره باز ميشه اذیت کرد....

"لیییااامم...."

"عه چی شد...؟؟؟جانم....؟؟؟"

پررو عه کیوت

"بگووو...."

"خب نزاشتی بگم که.....ززززز.....زشت نیست به نظرت اون ست سرمه ای_ مشکی امو خونه ی مامانت اينا بپوشم...؟!!"

"لییییییییییااااممم...."

"خب باشه بابا،نظر نده...چرا اینجوری میکنی....؟!!"

"بگووو....همین الان...."

يه نگاه به من کرد و از خنده ترکید....

"وااای زین باید خودتو ببینی...."

ماشین رو پارک کرد و کامل به سمت من چرخید...

من با يه قیافه ی لوس با چاشنیه یکم دلخوری و البته یکم حرص خوردن از این که نتونسته بودم اون چیزی رو که می خوام بدست بيارم، نگاهش کردم

"ای جاااننم....اونجوري نگام نکن پسر بچه ی لوس و تخس من...."

دستمو گرفت و من با همون قیافه ی مثلا طلبکار به دستامون نگاه کردم....

feel me 2Where stories live. Discover now