قرار شد برای ورود شازده کوچولو به جمعمون به خودمون شیرینی بدیم و يه جشن سه تایی بگیریم
"خب پیشنهاد هاتونو بگيد...."
"اممم.... خب...امشب رو که به احتمال زیاد میریم بیرون و اونجا شام می خوریمو بعدم با ماشین یا پیاده هر جای شهر که آنتونی بخواد میچرخیم..... بیاید يه برنامه واسه فردا بریزیم..... نظرتون چيه....؟!!"
زین گفت و نگاهش به سمت من چرخید
"به نظر من که خوبه.... فقط.....فکر اینم بکن که من باید مرخصی بگیرم....."
"خب بگیر.......بیخیال لییاااممم.... تو ديگه زیادی داری همه ی روزهارو میری و از مرخصی هات استفاده نمیکنی..........باور کن اينقدر که شرکت و آدماش هرروز تورو دیدن از خداشونه تو رو يه روز نبينن....!!!"
ميدونم از این حرفش منظوری نداشت ولی برای يه لحظه ی کوتاه از طرز جمله بندیش ناراحت شدم
پس برای همین يه کوچولو اذیتش میکنیم تا حساب بی حساب شیم
"عه....؟!! نکنه توام دلت ميخواد يه روز منو نبینی اینقدر که هرروز داری میبینیم...آره...؟!!"
استرس گرفت و خون به سرعت تو صورتش حرکت کرد
"چی....؟!!"
خندم گرفته بود از اینکه تو این موارد چقدر زود استرس میگیره و ميخواد به طرف مقابلش ثابت کنه که منظور بدی نداشته....
اومد کنارم رو دسته ی مبل نشست
"لیام باور کن منظورم این نبود.... باور کن فقط.....فقط طبق معمول جمله بندیم افتضاح بود.....لیام.....باور کن منظوری نداشتم...."
"ولی تو منظور داشتی...."
خیلی سعی میکردم جلوی خندمو بگیرم و همچنان جدی باشم
ولی باور کن سخته
واااییییی خدااا طاقت بيار لیام
يه ذره ديگه ادامه بدم بغض میکنه.....
"لیییااامم.... خودت خوب میدونی که منظورم اوني که گفتی نبود...."
دستمو گرفت و آورد بالا
يه بوسه روش گذاشت و مثل يه بچه گربه نگام کرد
ديگه نتونستم خندمو کنترل کنم
"خندیدی.... پس یعنی ديگه از دستم ناراحت نیستی...."
"از اولشم نبودم....."
نيشم بیشتر باز شد و زین فهمید قضیه چيه و يه کوسن برداشت و محکم زد تخت سینم
"عه....نکن جلو بچه...."
"چطور تو منو دست میندازی جلو بچه....؟؟؟"
آنتونی ساکت بود و انگار داشت فیلم سینمایی نگاه میکرد