از ماشین پیاده شدیم و آنتونی دست زین رو گرفت....وقتی منتظر بودیم که در باز شه، آنتونی یکم خودشو بیشتر کشید سمت زین و یه جورایی پشتش قایم شد...
اون یکی دستش رو گرفتم و یکم رو پاهام خم شدم تا صورتم دقیقا رو به روی صورتش باشه
"اونا خیلی مهربونن آنتونی...تو نباید ازشون بترسی پسر خوشگلم....."
"ولی اگه اونا منو نخوان....؟؟؟"
"مطمئن باش ا...."
حرفم نصفه موند وقتی صدای تقریبا بلند لوکاس رو شنیدم
"سلام بررر....هی....اینجا رو ببین....یه مهمون جدید داریم....؟؟؟"
آنتونی با یه صورت یکم متعجب که یکم ترس هم چاشنیش بود داشت به لوکاس نگاه میکرد
"ووااوو پسر چقدر خوشگلهه....از کجا گیرش آوردین این پسر خوشگله رو....؟؟؟"
"تو باز سلامتو خوردی...؟؟؟"
"من که سلام کردم شما جواب ندادین.....سلام خوشتیپ،اسم من لوکاسه....داداشه این گندبکم....از دیدنت خوشحالم.....وواوو تو خیلی جذاببیی پسر..."
با آنتونی دست داد و سر تا پای آنتونی رو برای بار هزارم برانداز کرد
زین از حرف ها و کارای لوکاس خندش گرفته بود گفت...
"اولا سلام....دوما اگه پر حرفیات تموم شد میشه از جلوی در بری کنار تا ما بیایم تو....؟؟خوردی مخ بچه رو...."
"ببخشید....اصلا حواسم نبود.....بیاید تو....فقط....میشه من این آقا کوچولو رو بغل کنم....؟؟"
آنتونی همینجوری که نگاهشو از رو صورت لوکاس بر نداشته بود به زین نزدیکتر شد و چسبید بهش
"خجالت بکش لوکاس....خودتو کنترل کن....این فقط یه بچس..."
زین شوخی کرد و راه افتاد تا بریم داخل
"بابا کاریش ندارم که....چه خجالتی ام هست...."
پشت سرمون درو بست و اومد تو
"پس مامان کجاست....؟؟؟؟؟"
من پرسیدم و خونه رو از زیر اسکن چشمام گذروندم
روی کاناپه نشستم و زین آنتونی ام کنارم نشستن
آنتونی ساکت و آروم بین منو زین نشسته بود
"نمی دونم باید همین جاها باشه....مامان....؟؟؟"
بلند مامانو صدا کرد
"بله....؟؟"
صدای مامانم از پشت سرم اومد و من یکم تو جام پریدم و آنتونی با دست کوچولوش شلوارمو چنگ زد و مامانمو نگاه میکرد
زینم که طبق معمول به کار مامانم خندید و سلام داد
"ترسیدم مامان.....این چه کاریه....؟؟"