از دفترم اومدم بیرون تا مثل همیشه تو مجموعه بچرخم و به همه چیز سر بزنم
به چند تا اتاق سر زدم و یکم با بچه ها حرف زدم
باهاشون بازی کردم و از مربی هاشون توضیح روزانه خواستم
وقتی به اتاقی که آنتونی توش بود رسیدم،کنار در ایستاد و آروم به مربیش سلام کردم
از دور نگاش میکردم
تو این چند روز فقط اون پازلی که من بهش دادم رو درست میکنه و با بقیه پازل ها کاری نداره
از روزی که برده بودمش خونه ی خودمون، هرروز که اینجا میبینمش يه جوري میشم
دلم می خواد دوباره، با خودم ببرمش
دلم ميخواد دوباره بغلش کنم و کنارش بخوابم
دلم ميخواد دوباره باهاش غذا درست کنم
بودن اون يه آرامش خاصی بهم میداد
يه نوع حس آرامش، که من تاحالا تجربش نکردم
این بچه انگار يه جورايي با بچه های ديگه ی پارادایز برام فرق داره
من با همه ی بچه های پارادایز بازی میکنم، با همشون حرف میزنم و همشون رو دوست دارم
اما آنتونی فرق میکنه....
جوری که انگار از فاصله ی اتاق قبلی تا اتاق اونو پرواز میکنم
رفتم داخل اتاق و کنارش نشستم
"سلام...."
"سلام زینی...."
"بازم پازل....؟؟؟"
"اوهوم......."
"خب....چرا يه پازل جدید نمیگیری آنتونی...؟!!"
"آخه اينو دوست دارم......."
حرفش باعث شد لبخند بزنم
"فقط اينو دوست داری...؟؟؟"
"نه....اون پازله که عکس تو و لیام روشه رو هم دوست دارم...."
"خب...اممم ما ام تو رو دوست داریم...."
بهم لبخند زد و يه تکه از پازل رو برداشت و گذاشت جایی که باید قرار ميگرفت
"زینیییی...."
"جانم...."
"ميشه....اممم....هيچي...."
حرفشو خورد و دوباره يه تکه ی ديگه برداشت
"چی می خواستی بگي آنتونی....!!؟"
"هیچی.... ميشه بیای باهم پازل رو پچینیم....؟؟"
تند گفت و موقع حرف زدن اصلا به من نگاه کرد....
مطمئنم اينو نمی خواست بگه
"آنتونی که هیچ وقت دروغ نميگه....نه....!!؟"
با تکه ی پازل تو دستش بازی کرد و سرش پایین بود