روی مبل کنار آنتونی نشستم....هوفی کشیدم و دستمو روی صورتم کشیدم
"زینی ناراحت شد...."
آنتونی آروم و رو به من گفت
سرمو دو سه بار تکون دادم
"آره.... از دست من ناراحت شد...."
"اون دوست داشت بره کوه...."
"آره....دوست داشت بره.... ولی منم اونو دوست دارم.....من به خاطر خودش گفتم آنتونی..."
"ولی زینی دوست داشت بره و از اینکه نذاشتی بره ناراحت شد..."
"من دلم نمی خواست ناراحتش کنم عزیزم..."
"پس چرا چیزی که ازت خواست رو قبول نکردی...؟!؟"
بلندش کردم و روی پام نشوندمش
"بعضی وقتا آدم ها چیز هایی رو می خوان که براشون خوب نیست....و تو نبايد اونارو بهشون بدی..."
"ولی ممکنه اونا ناراحت شن... مثل زینی..."
"بعضی وقتا تو مجبوری آدمارو ناراحت کنی،به خاطر خودشون....شاید این کار که داری دل اونارو میرنجونی دل خودتم به درد بياره..... اما این خیلی بهتر از اينه که در آینده ببینی که اون صدمه دیده.... امممم... میفهمی چی ميگم....؟!!"
آنتونی سرشو به علامثبت تکون داد
"ولی من فکر میکردم ناراحت کردن آدما کاره بديه..."
"تو درست فکر میکردی عزیزم.... ناراحت کردن آدما خیلی کاره بديه...."
"ولی تو الان گفتی که ایرادی نداره اگه به خاطر خودشون ناراحتشون کنیم...."
"آره گفتم.... ولی این فقط تو بعضی از موارد باید اتفاق بيفته....ولی در هر صورت رنجوندن آدما کاره بديه.... همیشه باید حواست به دل آدما باشه.... که يه وقت نرنجن.... نکنه کاری کنی که بشکنن...!!؟باشه عزیزم...؟؟؟"
با لبخند به چشمای دریاییش نگاه کردم و مو های روشنشو نوازش کردم
"باشه...."
"آفرین عزیز دلم...."
گونشو بوسیدم و بهش لبخند زدم
"ولی زینی چی...؟!؟اون ناراحته...."
"میدونی آنتونی....اگه دل کسی ازت رنجید...........باید بری و از دلش در بیاری..... حتی مهم نیست که تو به خاطر خودش رنجوندیش....دل هیچ کس نباید غمگین باشه.... حداقل تو نبايد دلیل غمگینی دل کسی باشی....فهمیدی....؟!!"
"اوهوم....سعی میکنم کسی رو ناراحت نکنم....."
"خوبه..."
دوباره گونشو بوسیدم و گذاشتمش رو مبل
"میری پیش زینی....؟!!"
"آره عزیزم.... میرم تا از دلش در بيارم...."