17

280 40 2
                                    

وقتی هری هفده سالش میشه، تازه بزرگ ترین ماجراجویی زندگیش رو تموم کرده (منظور شونزده سالگی) و یکم ناراحته. چون میفهمه که به احتمال زیاد زندگیش در شونزده سالگی به اوج رسیده.

حالا هفده سالگی خیلی مهم به نظر نمیاد.

هری برای تولد به خونه برمیگرده، البته همش به خاطر اجبار مامانشه.

و اون الان، پشت همون میزیه که سال پیش پشتش ایستاد، داره به همون شمع های آب شده ی تکراری نگاه میکنه و با همون چالش تکراری دست و پنجه نرم میکنه‌.

چون وقتی میفهمی هرچیزی که میخواستی رو داشتی، دیگه باید چه آرزویی بکنی؟

همینجاست که یه عکس از ذهنش میگذره. یه لویی که تکی ایستاده. و تازه آرزوی سال پیششو به یاد میاره؛ عشق.

پس خم میشه، شمع ها رو خاموش میکنه و در حالیکه دود هوا رو فراگرفته و نزدیکانش مشغول دست زدن و خوشحالی کردن هستن، آرزوی قبلیشو تکرار میکنه.

تنها چیزی که اون الان میخواد عشقه‌.


.........

جمله آخر :)

کامنت و ووت پلیز.

#N

52 Birthdays with Lou  (Persian translation)Where stories live. Discover now