وقتی هری بیست و دو ساله میشه، در بالاترین نقطه ی برج ایفل ایستاده و به شهر پاریس نگاه میکنه، دستی آشنا دور دستش پیچیده شده.
"تولدت مبارک هری"، لویی در گوشش زمزمه میکنه، گرمای نفس اون به گردن سرد هری میخوره.
هری میچرخه و لبخند میزنه، به کاپ کیکی که لویی در دستاش نگه داشته نگاه میکنه.
هری چشماشو میچرخونه :"واقعا؟"
"این یه رسمه." لویی اصرار میکنه و هری آه کشان روی کاپ کیک خم میشه، در حالیکه به نور درخشان خیره میشه، لبشو گاز میگیره.
"میتونم تو رو آرزو کنم؟" هری زمزمه میکنه، به کاپ کیک نگاه میکنه و لویی میخنده.
"تو الانشم منو داری!" لویی میگه.
لبخندش محو میشه. "ولی تو نمیتونی آرزوتو بلند بگی، وگرنه برآورده نمیشه."
پس هری به آرومی شمعارو خاموش میکنه، ایندفعه با آرزوی نگه داشتن لویی.
تا ابد.
.........
تا ابد...
ووت و کامنت پلیز :)
#N
YOU ARE READING
52 Birthdays with Lou (Persian translation)
Fanfictionشمع های تولد جادویی ان اونا سعی میکنن عشق رو به وجود بیارن اما گاهی اشتباه میکنن اشتباهی مرگبار All credits go to http://sometimesitshardtograsp.tumblr.com/post/16867200652/52-birthdays-with-lou