Chapter 3

2.8K 230 23
                                    

من بالاخره به آپارتمانم برگشتم. قفل ها رو باز کردم و به محض ورودم به خونه، هوای گرم و بوی وانیل ازم استقبال کردن. در خونه رو قفل کردم و به آشپزخونه رفتم. یه لیوان آب ریختم و پشت پیشخوان نشستم.

چرا اون یارو اونجا بود؟ چرا اون یارو اونجا بود؟ چرا اون یارو دوباره توی زندگیم بود؟

سوالا توی ذهنم بودن تا بمونن و من صد درصد مطمئن بودم که نمیتونم شب بخوابم.
اما باید می خوابیدم؛ من فردا برای رضای خدا کار می کردم. رئیسم یه جنده واقعی بود اما پول خیلی خوبی می داد پس انتخاب دیگه ای نداشتم.

من دستیارش بودم و باید خیلی دور و برش می بودم. اون بعضی وقتا خوب بود ولی این اتفاق به ندرت می افتاد. اون بیشتر وقتا دیگران رو اذیت می کرد و بهشون تشر میزد و استرس وارد می کرد.
خیلی سخت بود که رفتارش رو تحمل کنی اما من فقط به خاطر پول خوبش ت تحمل می کردم.

لیوانم رو توی سینک گذاشتم و رفتم توی اتاقم. خودم رو تختم پرت کردم و یادم افتاد که هنوز کفشام پامه. به سرعت اونا رو در آوردم و دوباره به آغوش ملحفه های سفید نرم ام برگشتم. کم کم پلکام سنگین شدن و روی هم افتادن. نفسم رو به آرومی بیرون دادم و خوابیدم.

ساعت هفت صبح، ساعت زنگ خورد. غافل کننده بود که با وجود اون همه مشروب و آبجویی که دیشب خوردم، سردرد نگرفتم.
یه دوش سریع گرفتم و بعدش برای روز آماده شدم. پایین موهام فر شده بودن. لباس سیاه و کوتاهم رو پوشیدم و از یه مقدار جواهر هم استفاده کردم.

برای صبحانه یه کم ساندویچ و آب سیب خوردم و بعدش رفتم بیرون.
لزومی نداشت که چیزی روی لباسم بپوشم چون آخر ژوئن بود و هوای بیرون گرم بود. بهتره بگم که هوای صبح داغ بود و دلم نمی خواست بدونم که هوای وسط روز چجوری میشه.

اون زمان ماشین نداشتم ولی برنامه داشتم که ماه بعد یکی بخرم. پس مجبور شدم تاکسی بگیرم.
فقط پنج دقیقه طول کشید تا تاکسی بیاد. معمولا خیلی بیشتر منتظر می موندم.

تاکسی ایستاد و گفتم: "میرم شرکت نوئلی".

من شبکه های اجتماعیمو چک کردم؛ اینستا، توییتر، فیسبوک و ایمیلم.
هیچ خبری نبود.
بعد از 20 دقیقه من جلوی ساختمون بزرگی بودم.

من دستیار دوم نوئلی بودم و معمولا وظیفه داشتم به شرکای تجاری اش کمک کنم و فقط این نبود. بلکه کار های مهم تری هم داشتم. اونا خیلی مهم بودن. کارای کم اهمیت تر به عهده آلیسیا، دستیار سوم بود

داخل آسانسور ایستادم و دکمه ی بالاترین طبقه رو فشار دادم

آسانسور صدایی داد و من اونجا بودم. در کشیده شد و باز شد. چیزی که منو متعجب می کرد این بود که اونجا شلوغ بود. معمولا اونجا خالی و ساکت بود. به مردی که داشت یه میز کار رو حمل می کرد، نگاه کردم.
اون به یکی از اتاقای خالی رفت.

من سعی کردم که اهمیتی ندم و به دفترم رفتم. اگه بخوام صادقانه بگم خیلی سخت بود که هیچ اهمیتی نداد. معمولا، اگه شخص مهمی می اومد بعدش می رفت توی اتاق ملاقات با دفتر نوئلی. این چیز جدیدی بود.

من خودمو توی صندلیم پرت کردم و کامپیوترم رو روشن کردم. مستقیم رفتم سراغ ایمیل کاریم و چک اش کردم تا ببینم امروز چکار باید بکنم.

یه روز طولانی دیگه، یک عالم کار داشتم که نوشتمشون روی یه برگه ی چسبنده (از این ادیت ها) و چسوندمش روی گوشه ی مانیتورم.
بعدش کارم رو شروع کردم به چند تا جلسه که نوشته بودم رفتم و چند تا نکته که باید بررسی شون می کردم رو نوشتم و برگه ها رو توی یه جا نزدیک گوشه ی میزم گذاشتم.

من کارم رو با چند تا چیز دیگه که یادآوری کرده بودم، شروع کردم.
بعد از چند ساعت کار و نوشتن، یه کوه بلند از برگه روی میزم بود و جای زیادی رو گرفته بود.

پس بلند شدم و برگه ها رو بردم توی دفتر نوئلی.
در دفترش رو باز کردم و شوکه شدم؛ برگه ها از دستم افتادن.

دفتر خالی بود؛ منظورم خالی نیست.
دفتر خالی خالی خالی خالی خالی بود.

****
ببخشید که دیر آپ کردم.
نظراتتون رو کامنت کنید
آل د لاو، آری

Office (Sequel to Boss) |‌ CompleteWhere stories live. Discover now