ملافه های سفید روی تختم عالی و راحت بودن.روی تخت به پشت غلت خوردم و به خاطر صبح به این قشنگی لبخند زدم.خورشید توی اسمون میدرخشید و باعث میشد من از همین الان به فکر تابستون بیوفتم.
صبر کن ببینم...
درخشش خورشید...اسمون..."لعنتی...لعنتی...لعنتی."
از تخت پریدم پایین و دویدم تو حموم تا دوش بگیرم.لعنتی،حتی برای حموم کردنم وقت ندارم.
درحالی که دور خودم می چرخیدم برگشتم به اتاقم تا چندتا لباس زیر بعلاوه ی دامن طوسیم و بلوز قرمزم رو بردارم.خیلی سریع لباسمو عوض کردم و برگشتم تو حموم تا دندونامو مسواک بزنم.
"لعنتی."با نا امیدی جیغ کشیدم وقتی خمیر دندونو ریختم رو لباسم.
مسواک زدنمو تموم کردم و برگشتم تو اتاقم.لباس قرمزم رو در اوردم و اولین لباسی که توی کمد بودو برداشتم.یه لباس زرد.لباس رو پوشیدم و ارایش کردم.هیج وقتی برای صبحانه نداشتم،پس کیف و موبایلمو برداشتم و در اپارتمانم رو قفل کردم و با سرعت از پله ها پایین اومدم و وارد خیابون شلوغ شدم.خداروشکر که تونستم سریع یه تاکسی بگیرم.
"برو به شرکت استایلز،سریع." گفتم و درو بستم.
"خانوم یه همچین جایی..."
"شرکت نولا." با اوقات تلخی گفتم و راننده سرشو تکون داد.
یک ربع بعد من جلوی در ساختمون بودم. دویدم داخل و سوار اسانسور شدم و پیش خودم غر زدم.
لعنتی خیلی دیر کردم.
نه ۱۰ دقیقه نه نیم ساعت،بلکه ۲ ساعت لعنتی.
یه حس عجیبی وارد بدنم شد وقتی در اسانسور باز شد.
سریع رفتم تو دفترم و کیفم رو زمین گذاشتم. نشستم و یه نفس عمیق کشیدم.امیدوارم نفهمیده باشن که دیر کردم.
کامپیوترمو روشن کردم و کار همیشگم رو شروع کردم.
۱۰ دقیقه ای میشد که کارم رو شروع کرده بودم که تلفن زنگ زد.
اب دهنمو قورت دادم و تلفنو برداشتم.
"ب-بله؟"با صدای لرزون گفتم.
"خانوم وایت،لطفا بیا دفترم."صدای عمیقش باعث شد بدنم شل بشه.
"چشم اقای استایلز." اب دهنمو قورت دادم و تلفنو گذاشتم.
دامنم رو مرتب کردم و به دفترش رفتم. توی راه داشتم به این فکر میکردم که منو دیده که دیر اومدم یا نه!و یا اگه دیده باشه چی کار میخواد بکنه.دلم نمیخواد سرم داد بزنه یا اخراجم کنه.
در زدم و منتظر موندم تا بهم اجازه ورود بده.وقتی جواب داد،یه نفس عمیق کشیدم و رفتم داخل.اون پشت میز نشسته بود و داشت چیزی می نوشت.وقتی که داشت به نوشتن ادامه میداد،جلوتر رفتم و وایستادم.تقریبا ۵ دقیقه وایستاده بودم تا اینکه اون خودکارو کنار گذاشت و اشارع کرد که بشینم.
ESTÁS LEYENDO
Office (Sequel to Boss) | Complete
Fanfic[ C O M P L E T E D ] "من نمیخوام دوباره ببینمش." اینا کلماتی بودن که مالوری وقتی توی هواپیما به مقصد آمریکا نشسته بود، می گفت. البته که هیچ چیز اون طور که من می خواستم، اتفاق نیفتاد. دو سال بعد، توی کلابی که خودم توش بودم پیداش کردم، در حالیکه...