Chapter 8

2.7K 230 56
                                    

من حدود 10 دقيقه تو تختم بودم وقتي صداي ضربه رو شنيدم ، نه فكر كنم صداي در زدن بود. پاشدم رفتم طرف در و هري رو ديدم.

چرا اون اينجاست؟ داشتم منفجر ميشدم .
اينبار اون فرياد زد.

"اين در لعنتي رو باز كن مالوري ، ميدونم نخوابيدي."

اروم به سمت تختم برگشتم و سرمو پوشوندم و شروع به زمزمه كردم پس نميتونستم صداي در زدنش رو بشنوم. هيچ راه لعنتي وجود نداشت كه در رو باز كنم.

.............

به سمت سالن رفتم و از اونجا به سمت اسانسور . سوار اسانسور شدم و همونطور كه درها درحال بسته شدن بود دستي بين در اومد.

هري....

اون وارد اسانسور شد و ميتونستم حالت خشمگينش رو ببينم. ميخواستم برم عقب كه يك دستِ قوي كمرم رو گرفت. هري دكمه ي بالا رو فشار داد و در بسته شد. نفس گرمش به گردنم خورد. سعي كردم صحبت كنم اما حتي نميتونستم يك كلمه بگم.

"ديشب خونه بودي؟" من سرم رو تكون دادم.

"چرا در رو باز نكردي؟" دندوناشو رو هم فشار داذ.من جواب ندادم.

"جواب لعنتي من رو بده" چشماش تيره و پر از خشم بود.

"من خواب بودم؟" صدام در اومد و مثل يك سوال مطرح شد. عاليه.

"دروغ نگو عزيزم،هردومون ميدونيم تو خواب نبودي."

"و تو چرا اهميت ميدي ؟ چرا ديشب تو اپارتمانم بودي؟" ناگهان شجاع شدم و به هري حمله كردم.

چشماش تيره شد. احتمالا بهترين چيزي نبود كه ميتونستم بهش بگم مخصوصا كه اون از قبل عصبي بود. سعي كردم دستش رو از كمرم جدا كنم اما نشد.اون خيلي قوي بود.

من دوباره به ديوار چسبيده شدم. سعي كردم از قلمروش بيام بيرون اما اون بدنش رو بهم بيشتر چسبوند تا از فرارم جلوگيري كنه.

"تو بايد در رو باز ميكردي"

اون زمزمه كرد و شروع به بوسيدن فكم كرد و به سمت گردنم حركت كرد و در يك نقطه خاص متوقف شد.
بعد اين همه مدت اون هنوز ميدونست.شروع به مكيدن كرد.من لبهام رو گاز گرفتم كه ناله نكنم.

ميخواستم هُلش بدم اما نميتونستم. اين بنظر خوب مياد ، من رو ياد قديما ميندازه.
باسنم رو فشار داد و ناگهان رفت عقب.
من نفس كشيدم و هست كردم دارم تو اتيش ميسوزم.

در اسانسور باز شد و اون اولين نفري بود كه به سمت دفترش رفت.من هم اروم به سمت مال خودم رفتم و بعد از وارد شدن در رو بستم.

Office (Sequel to Boss) |‌ CompleteWhere stories live. Discover now