من نميخوام اينجا باشم.هري عصبي شده و من نميدونم چرا. من فقط هر وقت بهم زنگ زد قهوهش رو بردم و حالا اين يكي از اون زماناس.
اون خيلي عصبي بود و داشت به مقالاتش نگاه ميكرد.من قهوهش رو گذاشتم رو ميزش و برگشتم كه برم اما يه دست مچم رو گرفت و من به سمتش چرخيدم.
"بله؟" من پرسيدم.
"ميشه برام يه چيز بياري بخورم؟ همه چيز مرتبه." اون گفت.
مثل يه بچه ي گمشده نگاه ميكرد. خدا اون تقريبا گشنه بود. از صبح دفترش رو ترك نكرده بود و الان ٤ ظهر بود.من سرم رو تكون دادم و اون دستم رو اروم رها كرد و دفترش رو ترك كردم.به اشپزخونه ي كارمندا رفتم.
تو يخچال رو نگاه كردم،امممم..هيچي نيست. هيچ چيز تو كابينت هم نبود.من ساندويچ رو كه نخورده بودم برداشتم. اميدوارم اين كافي باشه. به دفترش رفتم و در رو باز كردم. لبخند كوچيكي رو لبش بود كه باعث شد منم لبخند بزنم(كيوت مومنت*-*).
بهش ساندويچ رو دادم و گفتم"متاسفم چيزي نبود كه بهت بدم پس مال خودم رو برات اوردم."اون داشت گاز ميزد كه متوقف شد و به من نگاه كرد.
"تو خوردي؟"اون پرسيد.
"اره،اين يكي رو من نخورده بودم"من جواب دادم و يك قدم از ميزش دور شدم.
"خوبه."
"چيز ديگه اي نيست؟" من پرسيدم و اميدوار بودم كه سريع برگردم به دفترم.
"اره..،ممنون مالوري." لبخند زدم و از دفترش خارج شدم.
به دفترم برگشتم و دوباره كار رو شروع كردم.يه تماس تلفني داشتم. به تلفن نگاه كردم اون شماره ناشناس بود.
"سلام." من گفتم.
"فقط ميخواستم مطمئن شم شمارت رو دارم." صداي هري رو شنيدم و بعد تماس قطع شد.
بخاطر چه جهنمي اون به شمارم نياز داره.من شمارش رو سريع سيو كردم تا دفعه ي بعد كه زنگ زد بدونم اونه. تا زماني كه وقت تموم شد كار كردم. يالاخره.كامپيوترم رو خاموش كردم ، ژاكتم رو برداشتم،در دفترم رو بستم و قلبش كردم.
مطمئن شدم همه چيز رو برداشتم به سمت سالن رفتم و هنوز به كيفم نگاه ميكردم.بدنم به چيزي برخورد كرد. حس كردم دستم رو گرفت و من رو به قفسه ي سينش كشوند. به بالا نگاه كردم و هري رو ديدم.
اون رو ديدم كه از قبل به من نگاه ميكرد."تو خوبي؟"اون ميخواست ازم بگذره.
"اره ميرم خونه"جواب دادم و ازش دور شدم.
![](https://img.wattpad.com/cover/105407897-288-k249935.jpg)
YOU ARE READING
Office (Sequel to Boss) | Complete
Fanfiction[ C O M P L E T E D ] "من نمیخوام دوباره ببینمش." اینا کلماتی بودن که مالوری وقتی توی هواپیما به مقصد آمریکا نشسته بود، می گفت. البته که هیچ چیز اون طور که من می خواستم، اتفاق نیفتاد. دو سال بعد، توی کلابی که خودم توش بودم پیداش کردم، در حالیکه...