Chapter 7

2.6K 253 46
                                    

من نميخوام اينجا باشم.هري عصبي شده و من نميدونم چرا. من فقط هر وقت بهم زنگ زد قهوهش رو بردم و حالا اين يكي از اون زماناس.

اون خيلي عصبي بود و داشت به مقالاتش نگاه ميكرد.من قهوهش رو گذاشتم رو ميزش و برگشتم كه برم اما يه دست مچم رو گرفت و من به سمتش چرخيدم.

"بله؟" من پرسيدم.

"ميشه برام يه چيز بياري بخورم؟ همه چيز مرتبه." اون گفت.

مثل يه بچه ي گمشده نگاه ميكرد. خدا اون تقريبا گشنه بود. از صبح دفترش رو ترك نكرده بود و الان ٤ ظهر بود.من سرم رو تكون دادم و اون دستم رو اروم رها كرد و دفترش رو ترك كردم.به اشپزخونه ي كارمندا رفتم.

تو يخچال رو نگاه كردم،امممم..هيچي نيست. هيچ چيز تو كابينت هم نبود.من ساندويچ رو كه نخورده بودم برداشتم. اميدوارم اين كافي باشه. به دفترش رفتم و در رو باز كردم. لبخند كوچيكي رو لبش بود كه باعث شد منم لبخند بزنم(كيوت مومنت*-*).

بهش ساندويچ رو دادم و گفتم"متاسفم چيزي نبود كه بهت بدم پس مال خودم رو برات اوردم."اون داشت گاز ميزد كه متوقف شد و به من نگاه كرد.

"تو خوردي؟"اون پرسيد.

"اره،اين يكي رو من نخورده بودم"من جواب دادم و يك قدم از ميزش دور شدم.

"خوبه."

"چيز ديگه اي نيست؟" من پرسيدم و اميدوار بودم كه سريع برگردم به دفترم.

"اره..،ممنون مالوري." لبخند زدم و از دفترش خارج شدم.

به دفترم برگشتم و دوباره كار رو شروع كردم.يه تماس تلفني داشتم. به تلفن نگاه كردم اون شماره ناشناس بود.

"سلام." من گفتم.

"فقط ميخواستم مطمئن شم شمارت رو دارم." صداي هري رو شنيدم و بعد تماس قطع شد.

بخاطر چه جهنمي اون به شمارم نياز داره.من شمارش رو سريع سيو كردم تا دفعه ي بعد كه زنگ زد بدونم اونه. تا زماني كه وقت تموم شد كار كردم. يالاخره.كامپيوترم رو خاموش كردم ، ژاكتم رو برداشتم،در دفترم رو بستم و قلبش كردم.

مطمئن شدم همه چيز رو برداشتم به سمت سالن رفتم و هنوز به كيفم نگاه ميكردم.بدنم به چيزي برخورد كرد. حس كردم دستم رو گرفت و من رو به قفسه ي سينش كشوند. به بالا نگاه كردم و هري رو ديدم.
اون رو ديدم كه از قبل به من نگاه ميكرد.

"تو خوبي؟"اون ميخواست ازم بگذره.

"اره ميرم خونه"جواب دادم و ازش دور شدم.

Office (Sequel to Boss) |‌ CompleteWhere stories live. Discover now