Chapter 14

1.4K 133 10
                                    

نیمه شب بیدار شدم،هری غلت میزد و هوا اینجا خیلی گرم بود.لامپ کنارمو روشن کردم و به خاطر نور یهویی چشامو بستم.وقتی چشمام به نور عادت کرد به هری نگاه کردم موهاش بهم ریخته بودو به پیشونیش چسبیده بود.دستمو گذاشتم رو سینش و حس کردم داره میسوزه.

تیکه های عرقی مو رو از چشماش کنار زدم و حس کردم پیشونیشم داغ.بلند شدمو رفتم توی دستشویی یه حوله کوچیک برداشتم و گرفتمش زیر اب.اب اضافی رو ازش چلوندم و برگشتم توی اتاق بعد از اینکه چراغ دستشوییو خاموش کردم.

طرف هری رو تخت نشستم و با احتیاط سرشو صاف کردم،ابرواش شکل اخم بودن لب پایینش یکم جلو بود و داشت سنگین نفس میکشید.با احتیاط حوله رو کشیدم روی صورتش و گردنش سعی کردم خنکش کنم.بعدش حوله رو پیچیدم و گذاشتمش رو پیشونیش.

رفتم سمت خودم توی تخت و چراغو خاموش کردمو به تخت برگشتم.
به خاطر بارون شدیدی که بیرون میبارید بیدار شدم.چشمامو از خواب مالیدم و به هری نگاه کردم و دیدم خوابیده و بیشتر جا رو گرفته.

اه کشیدم و بلند شدم رفتم توی اشپزخونه.محال بود اجازه بدم هری امروز بره دفترکار.
گذاشتم اب جوش بیاد و دوتا لیوان برداشتم. فک نمیکردم این برای هری بهترین فکر باشه که قهوه بخوره پس براش چایی درست کردم.

شنیدم هری تلو تلو خورد توی اشپزخونه و رو چهارپایه نشست.افتضاح به نظر میومد،خیلی خسته بود و چشاش قرمز و بیحال بود.
رفتم سمتشو و یه بوسه روی موهاش گذاشتم دستمو از پشت دور گردنش حلقه کردم.

"صبح بخیر عزیزم.حالت چطوره؟"من پرسیدم.

"مثل گوه"هری زمزمه کرد و سرشو بین دستاش فرو برد.

"برام قهوه درست کردی؟"هری پرسیدو سرشو چرخوند منو نگاه کرد.

"هری تو امروز خونه میمونی"من گفتمو رفتم لیوان رو برداشتم و گذاشتم جلوش.

"نه نمیمونم،کار دارم"هری گفتو دوباره صاف نشست.

"واقعا فکر میکنی میتونی تو این شرایط کار کنی؟"من پرسیدم رفتم سمت کابینت داروها و یه دماسنج دراوردم.

"بازوتو ببر بالا" من گفتم و هری لب پایینشو داد جلو ولی بازم کاری که گفتمو انجام داد.

"من هنوز.."

"نه هری نمیری،لطفا فقط چاییتو بخور و برگرد توی تخت"من گفتمو اه کشیدم اروم چایی خودمو خوردم.

هری دماسنجو دراورد و دادش به من.
۳۸.۷ درجه.
این خیلی بالاست.

"هری عزیزم برگرد به تخت"من گفتم

"انقدر بده؟"هری گفت و چاییشو تموم کرد.

دماسنجو بهش نشون دادم و ابرواش بهم گره خورد. برگشتیم به اتاق خواب و هری فوری سر خورد توی تخت.

"عزیزم تو باهام میمونی اره؟"اون پرسید.

"البته ، نمیتونم اینحوری تنها ولت کنم"من گفتمو رفتم توی تخت.

گوشیمو دراوردم و سریع زنگ زدم به دفتر گفتم تمام ملاقات که واسه امروز برنامه ریزی شده بودن رو کنسل کنند.

"میخوای یه چیزی ببینی یا بخوابی"

"بیا یه چیزی ببینیم"هری گفتمو خودشو روی پهلوش کشید و کنترلو برداشت.
اون تلویزیونو روشن کرد و رفت توی درایوش روی چند تا فیلم توقف کرد و پیشنهادای منو پرسید.

بعد از یه لحظه ما روی یه فیلم قدیمی ولی خیلی خوب متوقف شدیم.
‏Hocus pocus

من رفتم توی بغل هری جامو راحت کردم و اونم همین کارو کرد. سرمو گذاشتم روی سینش و بازوش دور کمرم حلقه شد منو کشید نزدیکتر.

ما تمام روز توی تخت گذروندیم و هر چند ساعت یه بار هری دارو خورد.
اون واسه چن ساعت خواب بود و وقتی بیدار شدم سرشو فرو برد توی گردنم.
هری وقتی مریض و خوابالوده خیلی بغلی میشه و خیلیم بامزه اگه بخوام صادق باشم، مثه یه بچه بزرگ.

"مالوری من میخوام..."

"چی؟"

"من یه چیزی برای خوردن میخوام"هری زیرلب گفت.

من ساعتو نگاه کردم.۵:۱۳ بود و اون چن ساعت بود چیزی نخورده بود.

"باشه یه چیزی برات درست میکنم"من گفتمو بلند شدم هری دستمو گرفت.
"میتونم کمک کنم؟"هری پرسید.

"نه تو همینجا بمون"

"نمیخوام تنها بمونم"هری لب پایینشو داد جلو و سرشو گذاشتم روی پام.

"خیله خب میتونی بیای اونجا بشینی ولی فقط بشین باشه؟"

"اوهوم"هری هوم کرد و بلند شد.پتوشو گرفت و باهام اومد توی اشپزخونه.
اون نشست روی چهارپایه و منتظر شد غذا اماده بشه.

بعد از تقریبا یک ساعت اسپاگتی و کوفته قلقلی اماده بود.من یه بشقاب گذاشتم جلوی هری و یکی جلوی خودم.

"ممم ، عزیزم مزش فوق العادس" هری هوم کرد و یه کوفته قلقلی دیگه گذاشت توی دهنش.

من برای تایید هوم کردم.

بعد از خوردن دوتامون برگشتیم به اتاق خواب. چراغا رو خاموش کردم و کنارش بغلش کردم و چشامو بستم روش سینه گرم هری با دستاش که دورم حلقه شده بود خوابم برد.

Office (Sequel to Boss) |‌ CompleteDonde viven las historias. Descúbrelo ahora