-تولد هری-
"صبح بخیر" من اروم توی گوش هری زمزمه کرد.
اون توی خواب تکون خورد ولی به خوابیدن ادامه داد.من به ارومی دستشو روی گونش کشیدمو گفتم"هری.."
چشماش باز شدن و چشمای سبز زیبا رو بهم نشون دادن.
"تولدت مبارک هری"من گفتم و یه لبخند روی لبای هری شکل گرفت.
"حالا که تو رو توی زندگیم دارم مبارک شد" اون با صدای گرفته صبحش زمزمه کرد و منو محکم بغل کرد.
من گونشو بوسیدم و خودمو از بین بازوهاش کشیدم بیرون رفتم توی اشپزخونه.قهوه سازو برای هری روشن کردم و گذاشتم اب برای چاییم جوش بیاد.
شروع کردم به درست کردم بیکن و تخم مرغ برای منو هری که بخوریم.
وقتی داشتم کره روی تست میگذاشتم احساس کردم بازوهای هری دورم حلقه شد و چندتا بوسه روی گردنم گذاشت.
"ممم هری" من غر زدم حرکت کردم سمت فر و خاموشش کردم ،هری هنوز پشتم بود.چطور این کارو میکنه؟
"چیه عزیزم؟" اون با صدای عمیقش گفت و به بوسیدن گردنم ادامه داد. چرخوندم و بلند کرد گذاشتم روی اپن اشپزخونه.
"عزیزم بیا بریم به اتاق خواب"هری زمزمه کرد روی گردنم و رفت عقب تا نگام کنه.
"هری من باید یه ساعت دیگه برم دکتر"من گفتم و باعث شدم چشای هری برق بزنن.
"اون وقته که میتونم بچمو ببینم"هری به من نگاه کرد و گفت.هیجان توی چشماش واضح بود.
"اره"من گفتمو لبخند هری حتی بزرگتر شد.
"اوه ایناهاش" دکتر گفت و به صفحه اشاره کرد.احساس کردم چشمام دارن خیس میشن.
"بچه کاملا سالمه"اون گفت و صدای ضربان قلب بچه رو روشن کرد.
"بچه احتمالا حدودای نیمه سپتامبر به دنیا میاد"دکتر گفت.
-۵ سپتامبر-
با یه درد غیر عادی از روی تخت پریدم و جیغ زدم.چشمای هری باز شد و سریع از روی تخت بلند شد.
"بچه هری،وقتشه" من به هری گفتمو چشماش گشاد شدن و سریع بدون هیچ حرفی از تخت بلند شد و لباساشو پوشید و منو تا ماشین حمل کرد.
میریم سمت بیمارستان.
YOU ARE READING
Office (Sequel to Boss) | Complete
Fanfiction[ C O M P L E T E D ] "من نمیخوام دوباره ببینمش." اینا کلماتی بودن که مالوری وقتی توی هواپیما به مقصد آمریکا نشسته بود، می گفت. البته که هیچ چیز اون طور که من می خواستم، اتفاق نیفتاد. دو سال بعد، توی کلابی که خودم توش بودم پیداش کردم، در حالیکه...