- میخوای استراحت کنی؟
سرمو از روی دستم بر می دارم و نگاهش می کنم. نگرانه برام؟: فقط یه حرفی بزن وگرنه نگهت می دارن تا اف بی آی بیاد.
دوباره سرمو می ذارم روی دستم. ازم چی میخوان؟ من حتی خودمم نمیدونم که قاتلم یا نه. من فقط یادم رفت موقع بیرون رفتن قهوه سازو از روی حالت اتوماتیک در بیارم. ولی قبلش خودم یه فنجون از اون قهوه ها خورده بودم. اگه میگن قهوه مسموم بوده ، چرا من چیزیم نشد؟ : روانشناس زندان گفت که خودت نمی خوای حرف بزنی. چرا؟
چشمامو محکم فشار میدم که یه قطره اشک از گوشه ش می ریزه. یاد اون موقعایی میفتم که حنجره مو عمل کرده بودم و بهم زنگ زد و جیغ و داد می کرد که چرا نمی تونم جواب بدم. یاد تپش قلبش میفتم زیر دستام ، وقتی خودشو با بدبختی رسوند به منی که هنوز از داروهای بیهوشی منگ بودم. میتونم دوباره گورمو گم کنم بیمارستان و دوباره قلبش تند بزنه. مگه نه؟
دست می کشه روی بازوم : میگم ببرنت زندان موقت. تخت داره و میتونی بخوابی. چیزی لازم داری؟
جوابی نمی گیره که در اتاقِ زشت و تیره رو روم می بنده. پاهامو حس نمی کنم. انگار هیچوقت نداشتمشون ولی همین الان خواب دیدم که دونده ی ماراتونم. انگار که تمام این هفت سال بینمونو روی ویلچر دنبالش کردم و بهش گفتم دوستش دارم.
یه مأمور میاد و فکر می کنه از قصد دارم مقاومت می کنم. محکم می کوبه توی زانوم و زل می زنم به جای کفشش روی شلوار مشکیم. صداش به تنم رعشه میندازه : تکون بده خودتو اَس هول. مجبورم نکن با کتک ببرمت بیرون.
بلند میشم و هنوز به در نرسیدیم که حس می کنم دارم میفتم. چنگ می زنم به بازوش و با نگاهم ازش کمک میخوام. دستشو میندازه دور پام و کمرم. وسط هوا توی دستاشم و آرومم که داد می زنه : یکی اون در فاکیو باز کنه.
همون افسر جوون در اتاق بازجویی رو باز می کنه و با تعجب بهمون نگاه می کنه. بعدش انگار بزرگترین معمای قتل دنیا رو حل کرده سینه سپر می کنه : آره. درسته. غذا نخورده. وایسا وایسا.
چشمامو محکم فشار میدم و جوابِ نگهبان بداخلاق انگار دنیا رو بهم میده : در زندان موقتو باز کن بندازمش اون تو. دستم به فاک رفت.
افسر جوون غر میزنه : هیس. انقد نگو اون کلمه رو. محیط کاریه.
درو باز می کنه. یواش تکون می خورم تا بیام پایین. دستمو بند می کنم به میله های طوسی سرد و خودمو می کشم داخل زندان. در که پشت سرم قفل میشه صدای بسته شدن قفل توی مغزم گیر میکنه. تق. تق. تق. دستمو می کشم توی موهام و از درد گریه م می گیره. فرود میام روی زمین و سرمو می چسبونم به سرامیکایی که مطمئنا کثیفن ولی خنکن. سرم که خنک میشه گریه م بند نمیاد. تازه فهمیدم کیو کشتم. هفت سال از زندگیمو کشتم. همخونه مو کشتم. فکر کنم نیمه ی گمشده مو هم کشتم. من قاتل سه نفرم.
YOU ARE READING
How to be a criminal (L.S) (Completed)
Fanfictionمن دوست دخترمو کشتم و الان دارم ازت دزدی یاد می گیرم! Highest rank : #7 in fanfiction وارنینگ : حاوی اندکی معصومیت از دست رفته (سکچوال کانتنت خودتون)