دانای کل
هری بیشتر از همیشه خوشحال بود. صبح پردههای خونه رو کنار زد و پنجره رو باز کرد. صبحانه رو توی بالکن خورد و دستی یه موهای کوتاهش که کمکم بلند میشدن کشید. چشماشو دور خونه میچرخوند و از تک تک خاطرهها لذت میبرد.
لویی رول دستمال کاغذی سلول بغل رو کش رفته بود تا بتونه روش سوالاتی که از هری داره رو بنویسه. خیلیاشون تازه به ذهنش رسیده بود.
اسمیت با لبخند به لویی که از وقتی هری رو دیده بود چشماش برق میزد نگاه کرد. نشسته بود مف سلول و روی دستمال یه سری چیزا مینوشت. اسمیت دستاشو دراز کرد و بدون این که لویی بفهمه کتابو برداشت.
لویی هی کل لیستشو از اول میخوند و زیر لب زمزمه میکرد :
- با کسی بوده یا نه؟
- کجا زندگی میکنه؟
- آرون اذیتش میکنه یا نه؟
- کمرون باهاشه یا نه؟
- هنوز کابوس میبینه یا نه؟
- تخم مرغ میخوره یا نه؟
- میشینه تا کتابو بخونه یا نه؟
- هنوز لوب هندونهای دوس داره یا نه؟
- هنوز موقع تلویزیون دیدن سرشو میذاره روی شونهی کسی یا نه؟اسمیت حوصلهی خوندن نداره. پس میره توی بخش عکسا و وقتی هریو میبینه میفهمه چرا لویی انقدر دوسش داره. با دهن باز نگاهش میکنه و یواش واو میگه. توی دلش اعتراف میکنه به هم میان و میزنه صفحه ی بعد.
دهنش از چیزی که میبینه باز میمونه. با لکنت لویی رو صدا میکنه : للویی؟
لویی بدون این که سرشو بلند کنه میگه : اگه میخوای برای بارشصت و نهم بگی که وقت باز کردن گچ دستمه ، باید بهت بگم قبلش میخوام با همین دست گچ گرفتهم انگشتت کنم اسمیت.
اسمیت دوباره به کتاب زل میزنه و یه صدای عجیبی از خودش درمیاره. لویی سرشو بلند میکنه و به اسمیت که کتاب دستشه زل میزنه : وات د فاک اسمیت؟ برای چی بازش کردی؟
لویی عصبی بلند میشه تا کتابو از دست اسمیت بگیره. نگاهش به صفحه میفته و همونجوری خشکش میزنه. همونطوری که وقتی هری عکس اشلی و خودشو روی صفحهی تلویزیون دید خشکش زد. لویی چشماشو محکم میبنده : میشه ببندیش اسمیت؟
اسمیت یه نگاه دوباره به لویی میکنه : تو با یکی دیگه هم بودی؟ انقدر صمیمی؟ هری خبر داشت ازش؟
لویی با دهن باز به عکس خودش و تایلر که داشتن همو میبوسیدن زل زد. آرون دستشو گذاشته بود رو گردن جفتشون و با خنده به دوربین نگاه میکرد. لویی حس کرد یه چیزی ته دلش بدجور لرزید و احساس میکرد هر چی خورده رو قراره بالا بیاره.
اسمیت نمیدونست چرا دیگه لویی رو نمیتونست باور کنه. نمیتونست باور کنه که لویی که الان کنارش نشسته بود از چی میلرزید. نفس عمیقی کشید و کتابو بست. لویی قبل از این که کتاب بسته بشه جملهی هری رو زیر عکس خوند :
YOU ARE READING
How to be a criminal (L.S) (Completed)
Fanfictionمن دوست دخترمو کشتم و الان دارم ازت دزدی یاد می گیرم! Highest rank : #7 in fanfiction وارنینگ : حاوی اندکی معصومیت از دست رفته (سکچوال کانتنت خودتون)