49-The trainer wasn't successful

1.4K 297 256
                                    

دانای کل *همچنان خنده ی شیطانی*

هری به سرفه افتاد و چیزی که بیشتر از اون ریه هاشو می سوزوند ، این حقیقت بود که لویی سیگار می کشید. لویی‌ای که عزیز ترین دوستش رو سر مواد مخدر از دست داده بود ، دوباره برگشته بود سمتش.

لویی هول کرده دستش رو فرو‌ برد توی جیب پشتی هری و وقتی دید هنوز اسپریو اونجا میذاره خدا رو شکر کرد. دو تا پیس کافی نبود و هری دستشو گذاشت روی دستای لویی و فشار داد تا یه پیس دیگه هم خالی بشه. لویی اسپریو برداشت و دو قدم عقب رفت. می دونست مقصر خودشه. می دونست هری هم فهمیده که اون سیگار می کشه.

هری به هیکل کوچیک شده ی لویی نگاه کرد و یکی ته قلبشو خراشید. نشست روی صندلی و سعی کرد آروم باشه. لویی هم نشست روی صندلی تا خودشو کنترل کنه و دوباره نبوستش. هری بی جون خندید : بعد اسپری زدن چی واجبه؟ احیای ریوی؟

لویی با چشمای گرد به هری نگاه کرد و بعد ، بلند شد ، روی میز دولا شد و مامور چک دوربین ، هوم غلیظ تری گفت و یه جرعه از نوشابه رو سر کشید. هری دست شکسته ی لویی رو توی دستش گرفت : چیکارش کردی؟ توی زندان دعوا کردی؟

لویی نگاهی به دستای هری که بدتر از قبل‌ می لرزیدن کرد. چشماشو بست و یواش گفت : سر پول بود.

هری به لباس خودش فکر کرد که قیمتش صد برابر قیمت لباسای لویی بود. به این فکر کرد که یه زمانی ، جفتشون بدون لباس توی خونه می گشتن و لویی ، ادای اورانگوتانا رو در می آورد. لویی هم به این فکر می کرد که هری با کسی بوده یا نه. که کسی بعد از اون ، هری رو بوسیده یا نه. که هری بعد از اون آخرین روزی که با هم بودن و برای آخرین بار با هم خوابیدن ، با کسی خوابید یا نه.

هری یهو انگار یاد یه چیزی افتاد که دست کرد توی جیبش و حلقه ی پلاتینی رو در آورد. گذاشتش روی میز و دوباره دستاشو برگردوند جایی که بهش تعلق داشتن ، دستای لویی. لویی بغض کرده زل زد به حلقه که براق تر از همیشه بود و اون اچ.اس روش سالم مونده بود. با این که با ماژیک کشیده بودتش ولی سالم بود.

هری خندید. یاد اون موقعی افتاد که بیدار شد و دید لویی کنارش نیست : من از خواب بلند که شدم ، دیدم همه چیزت هست ، جز خودت و لباسات. گفتم حتما پاشدی رفتی صبحونه ی اورانگوتانی درست کنی. همه‌ش خوب پیش رفت تا دیدم حلقه رو گذاشتی روی میز کنار قرص خوابامون. اون شب قرصتم نخوردی و نخوابیدی.

لویی می دونست که اشتباه کرده. می دونست که اشتباهش جبران نشدنیه. چیزی نگفت و گذاشت هری بگه و بگه تا گریه کنه و از لویی بخواد بغلش کنه. هری دست شکسته ی لویی رو دید و فکر کرد که حلقه باید تنگ بشه. ادامه داد : من گفتم حالت بد شده. نخواستی منو بیدار کنی و با کمرون رفتی بیمارستان یا دکتر. من اونجاها رو نمیشناختم. یعنی تو هم نمیشناختی. ما داشتیم فرار می کردیم. یادته؟

How to be a criminal (L.S) (Completed)Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt