¥ مهره ي مار ¥

322 47 14
                                    

دان هري
4 Nov 2017
6:27 P.M
ج_ به خونه ي جديدت خوش اومدي استايلز...
ببخشيد اگ نتونستيم بهتر و صميمي تر ازت پذيرايي كنيم ....
كمي ازم فاصله گرفت و روي صندلي آهني روبه روم نشست... يكيشون كه نقابش تقريبا شبيه اون دختره بود بهم نزديك شد و دست كرد تو موهام و بهمشون ريخت...
جري_از آشنايي با خانواده استايلز اصلا خوشم نمي اد... نه از آشنايي با تو و نه از آشنايي با اون پدر لعنتيت...
(قصد هيچ گونه توهين به هري و پدرش مطرح نيست و هر گونه تحمت پيگرد قانوني دارد .....😐☝🏻 )
چون دهنم بسته بود نمي تونستم چيزي بگم و فقط تكون مي خوردم و سعي مي كردم داد بزنم...
اون كه متوجه شد ...چسب روي دهنم رو بدون هيچ رحمي محكم كَند و .....آييي...پشمامم :/
_اَووووچ....
جري_درد گرفت؟! تازه اولشه جناب...
_تو داشتي در مورد پدرم حرف ميزدي؟! مگه پدرم چكار كرده؟!
اين حرفم باعث شد كه اول اون دونفر و بعد همشون بهم بخندن...
جري_حق هم داري كه از ماجرا خبر نداشته باشي...هي لارا ... نظرت چيه كه براي مهمونمون قصه تعريف كنيم تا شايد از خواب جهالت بياد بيرون به جاي اينكه بيشتر فرو بره؟!
چي؟!....لارا ؟!.... همون دختره پشت تلفن.... لعنتي...بايد حدس ميزدم ...
جي_معلومه.... با كمال ميل...
همشون به جز دختره دورم به صورت دايره اي نشستن  و دختره تو محيطمون مي چرخيد...
جي_اهم اهم... (گلوش رو صاف كرد )
داستان از يه شب باروني شروع شد ...
يه خانواده سه نفره... يه پدر و دوتا بچه... يه دختر و يه پسر... پدر اونا بعد از مرگ مادرشون هم براشون مادر بود و هم پدر.... و همين وابستگي بين اون سه نفر رو دو برابر مي كرد....دقيقا 30 اوت 2002... شب تولد شش سالگي دختر بچه ... وقتي اون سه نفر دور هم توي خونه ي نقليشون نشسته بودن.... اين صداي زنگ بود كه آرامش بينشون رو ميتونم بگم تا ابد از بين برد....
ديگه صداي پاش رو نميشنيدم... ميتونم نفس هاي داغ و نامنظمش كه از روي خشم بود رو پشت حلال گوش چپم به وضوح حس كنم.... يه دفعه با دو تا دستاش شونم رو محكم گرفت و توي گوشم زمزمه كرد...
جي_مي خواي بدوني چه كسي پشت در بود؟!
سرمو به معني اره تكون دادم...
دافي نفس هاش بيشتر شده بود.... با دندوناش لاله ي گوشم رو آروم گاز گرفت... اين باعث شد بدنم يه لحظه بلرزه و داغ شم... من خيلي روي گوشام حساسم و ميشه گفت نقطه ي حساسم گوشامه.. و خب انگار اون هم فهميد...
( اين يه فكت از هريه گايز... اين كه روي گوشاش حساسه.. مي دونم ميدونيد باي اونايي كه شايد نمي دونستن گفتم )
جي_پدرت...رابرت ادوارد استايلز...اون زنگ بدبختي و شقاوت اون خونه رو به صدا در اورد... ميدوني چرا؟!
ازم فاصله گرفت و نيم دايره ي خودشو كامل كرد و رو به روم پشت هم تيمي هاش كه نشسته بودن ايستاد....
داد زد...
جي_چون مي خواست پدر منو به جرمي كه هرگز حتي توي بد ترين كابوس هاش هم انجام نميداده متحم كنه و اونو بازداشت كنه و به زندان ببره.... چون اون پدر لعنتيت اونقدر كه مي بايست توي كارش حرفه اي نبود كه بتونه مجرم اصلي رو دستگير كنه...پدر من فقط توي اون شركت كار مي كرد.... اون به هيچ وجه توي اون اختلاص هاي ميليون دلاري اون شركت نقشي نداشت.. پدر من فقط يه كارمند ساده بود كه همه ي گناه ها افتاد گردنش....
اسلحشو از كمربند چرمش باز كرد و به سمت من نشونه گرفت...
جي_اگ اون پدر احمقت يكم بيشتر به مدارك جعلي توجه مي كرد الان پدر من زنده مي بود و مجبور نبود توي زندان اونقدر بپوسه تا بميره...
با جيغ همه ي اينارو گفت و در اخر يه قطره اشك از چشماش افتاد...
يكم كه اروم تر شد ادامه داد..
جي_اگه....اگه پدر تو... يكم ... فقط يكم چشم و گوششو باز ميكرد.... منو برادرم هرگز دست به اين كارا نمي زديم... نه تنها من و برادرم ... بلكه همه ي ما پنج نفر... اون وقت ما هم مي تونستيم مثله تموم مردماي اين شهر و همه ي زميني ها ...يه زندگي آروم و بي دقدقه داشته باشيم... اون وقت ديگه نه من و نه برادرم هرگز از پليس ها ، مخصوصا پدرت كينه اي به دل نمي گرفتيم و تو هم الان اينجا نمي بودي...
اسلحشو دقيقا سمت پيشونيم نشونه گرفت ...
جي_قبل از مرگ ... چه خواسته اي داري استايلز؟
كمي فكر كردم... خب من چي براب از دست دادن ندارم پس ...
_اممم...چهره هاتون....
به وضوح مي تونستم بفهمم كه مردمك چشم هاش گشاد شدن...
جي_ديدن چهره هاي ما به چه دردت ميخوره؟
_مگه نگفتي آخرين خواستت قبل از مرگت چيه؟! خب من مي خوام چهره ي قاتلمو قبل از مرگم ببينم... خواسته زياديه؟!
به همديگه نگاهي كردن و شونه بالا انداختن... اول از همه يه پسره اي ماسكشو برداشت... ته ريش نسبتا كمي داشت... موهاي نسبتا كوتاه كه قسمت بالاييشون رنگ شده بودن و چشم هاي كاراملي (فهميديد ديگه!)
دومين نفر صورت نسبتا كشيده اي داشت... موهاشو بالا زده بود و چشم هاي قهوه اي داشت... يكي از همونايي بود كه منو حمل ميكرد... قدشم ميشد بگم كه بلند بود.. ( ليام)
نفر سوم صورت نسبتا گردي داشت... چشماش تقريبا روشن بود و موهاش يكمي از بقيشون بلند تر بود ...(لوك)
نفر بعدي هموني بود پشمامو كند :/ ... صورت تقريبا مستطيلي با چشماي قهوه اي... موهاي كوتاه كه خيلي خشن حالت دار شده بودن...
ولي اون دختر هنوز ماسكشو در نياورده بود... به نظر مردد ميومد... دستش به سمت ماسكش رفت و اونا با كمي تاخير برداشت... برداشتن اون ماسك باعث شد كه موهاش پخش بشن ... موهاش تقريبا روشن بودن....چشماي قهوه اي مايل به روشن ... در كل ميتونم بگم تركيب صورتش خيلي بامزه و.. زيبا بود...
واي هرولد... دم آخري به چيا كه فكر نمي كني...
جي_خب...حالا هممون رو ديدي... (اسلحشو مسلح كرد)اميد وارم خواب هاي خوبي ببيني استايلز...
لي_نه جي...صبر كن...
نفر دومي كه ماسكشو در اورد مانع انجام كار اون دختر كه حالا فهميدم اسم مخففش جي هست شد...
جي_هي لي...چرا وقفه ميندازي توي كارم؟! مشكلي پيش اومده؟!
لي_وقتي ميتونيم با يه تير دو نشون بزنيم ... چرا انجامش نديم ...هوم؟!
+*^+*^+*^+*^+*^+*^+*^+*^+
دان جي
Online
_منظورت چيه لي؟!
لي_بايد بر گرديم خونه.. كارتون دارم...
سرمو تكون دادمو به سمت اون پسره رفتم... چسب و قيچي رو از روي ميز برداشتم و به دهنش چسب زدم... آمپول خواب آور رو از لوك گرفتم و توي بازوي اون تزريق كردم... ديدم خيلي تكون مي خوره و شايد فكر كرده چيز بدي بهش دادم آروم در گوشش گفتم..
_نترس... يكم خواب آور بود... الان هم يكم استراحت كن تا ما برگرديم...
دوتا انگشتم رو روي چشماش گذاشتم و آروم بستمشون... بعد به بقيه ي بچه ها پيوست و باهم از انبار بيرون اومديم و به داخل ساختمون رفتيم....
ليام كه زود تر از همه اومده بود روي مبل توي پذيرايي نشسته بود و با چشماش اشاره كرد كه بشينيم..
_ليام جيمز پين..چي باعث شده كه جلسه محاكمه من رو بهم بريزي؟! من تا يه قدميه انتقامم رفته بودم اون وقت تو...
لي_هي جوردانا .. تند نرو... ما يه ماموريت داريم كه بايد تمومش كنيم... خب الان برگ برنده دستمونه...هري ادوارد استايلز... اون تنها كسيه كه مي تونه كاري كنه محموله ما بدون هيچ دردسري به مقصد خودش برسه... اين طور نيس جوردانا؟!
چشمامو تو كاسه چرخوندم و از جام بلند شدم و به طرف آشپزخونه رفتم....
ليام...ميشه گفت نقطه ي كور گروهه... همه ي جوانب رو در نظر ميگيره تا از كوچك ترين چيز يه سلاح ما فوق حرفه اي بسازه... و همين خصوصياتش باعث شده كه من خيلي بهش اطمينان داشته باشم... اون واقعا فوق العادس..
صداي قدماي يه نفر رو پشتم احساس كردم... از اندازه ي سايش نيتونستم بفهمم زينه...
اومد كنارم ايستاد و فنجون قهوه اي رو كه درست كردم رو ازم گرفت و روي صندلي نشست... منم يه قهوه ي ديگه درست كردمو كنارش نشستم... بالاخره اون سكوتو شكست..
ز_نظرت راجع به نقشه ليام چيه؟!
كمي از قهوه ام رو مزه مزه كردم و چشمامو به چشماش دوختم...
_خودت چي فكر مي كني؟! زِد؟!
با صدا زدن اسمش به نحوه ديگه باعث شد چشماش برق بزنه و گوشه ي لباش به سمت بالا انحنا پيدا كنه ...
زِد... وقتي اولين بار زين رو ملاقات كردم... اون خودش رو زد معرفي كرد...و خب من بهتر از هركسي و يا بهتره بگم تنها كسي هستم كه مي دونه  اون خيلي اين اسم رو دوست داره... ولي فقط بعضي وقتايي كه مثل الان تنهاييم زد صداش ميكنم.... اون واقعا يه تكيه گاه براي من و بقيه هست... من موندم با اين قلب مهربوني كه پشت يه كوه غرور مخفي شده چجوري تونسته يه خلافكار بشه؟؟؟!
زين كمي سرشو كج كرد و گفت...
ز_مثل هميشه... دقيق و حساب شده...
_دقيقا...
لبخند زدم و باقي قهومو خوردم و از جام بلند شدم... تصميم گرفتم كه شام رو من درست كنم... درسته خلافكارم ولي چون توي سن پايين تنها شدم ، بلدم كه از پس نياز هاي روزمره ام بر بيام...
_زد..
ز_هوم
_زد..
ز_هوووووم
_زد...
ز_بلهههه جردانا..
_حالا شد... هووم يني چي..؟ برو به لوك بگو بره مهمونمون رو از توي انبار بياره تو خونه... از اين به بعد نبايد به لحظه هم تنهاش گذاشت... حالا كه بهش نياز داريم بايد مواظبش باشيم....
ز_اوكي..
_در ضمن...
ز_چي؟
_اون نبايد بفهمه كه ما تا اين حد بهش نياز داريم .. چون ممكنه بلايي سر خودش بياره تا وفاداريش رو به پليس F B I ثابت كنه.... گر چه ...از حرفاي ليام نسبتا ميشد اينو فهميد... ولي خب ... براي همين مي گم بايد مراقب بود..
ز_اوكي لاو...
_زيييين..
با خنده از در آشپز خونه خارج شد... منم تصميم گرفتم كه به ادامه ي آشپزيم برسم....
~؛~؛~؛~؛~؛~؛~؛~؛~؛~؛~؛~؛~؛~؛~؛~
Two hours later
دان جي
غذا تقريبا آماده شده بود.. اون هم يه بيست دقيقه اي بود كه به هوش اومده بود... ميز رو چيدم و رفتم كه بچه ها رو صدا بزنم كه ديدم صداي خنده هاشون بلند شد...وقتي بهشون رسيدم حس مي كردم چشمام داشت از شدت تعجب بيرون مي افتاد...
استايلز و زين و ليام و لوك داشتن ميخنديدن ....
ه_بعد... منو دوستم از پشت پريديم روش و تا مي خورد بهش پيتزا داديم .... ولي خب اون هنوز هم پيتزا دوست داره ...
ز_يني بعد از پنج بسته پيتزا كه به زور بهش داديد باز هم از پيتزا زده نشد؟!
ه_نه تنها زده نشد بلكه بيشتر بهش جذب شد... منو لويي هم هركاري كرديم ديگه جواب نداد... ما هم مجبور شديم بي خيالش بشيم...
انقد خنديده بودن كه گوشه ي چشماشون خيس شده بود..
اطراف و نگاه كردم كه جري رو ديدم كه به ديوار تكيه داده بود و با خشم ننسبتا كمي به اونا نگاه ميكرد...
سرفه ي تصنعي اي كردم كه باعث شد توجهشون بهم جلب بشه...
_شام... (و با انگشت شصتم آشپز خونه رو نشون دادم )
همگي سرشونو تكون دادن و بلند شدن... ديدم هنوز استايلز تكون نخورده... چشمامو چرخوندم و رفتم كنارش رو صندلي نشستم...
_تو چرا نمي ري؟
با چشماش به دستاش اشره كرد كه هنوز بسته بودن...
با اجبار دستاش رو باز كردم و دسشتشو گرفتمو دنبال خودم كشوندمش و بردمش تو آشپز خونه و روي صندلي نشوندمش و خودم روي تنهاي جاي خالي كه كنارش بود نشستم...
با گفت گوي نهاييمون كه تقريبا نيم ساعت پيش بود به اين نتيجه رسيديم كه اون بايد در جريان قرار بگيره ولي ما در عوض بايد مراقبت هامون رو چند برابر كنيم..
بالاخره اين ليام بود كه سر حرف رو باز كرد...
لي_ببين استايلز..
ه_هري.... با استايلز راحت نيستم ... لطفا همتون منو هري صدا بزنيد..
لي_هوفف...ببين هري...ما يه محموله داريم كه بايد توي يه ماه آينده به مقصدش برسه... و خب ما به كمك تو نياز داريم..
غذا توي گلوش پريد و لوك چند ضربه محكم به كمرش زد و بعد چند لحظه كه حالش بهتر شد گفت ..
ه_از من چي مي خواين..؟
جري_خيلي راحته...ما فقط مي خوايم يكم دقت پليساي F B I از روي محمولمون كم بشه... اين چيز زيادي براي تو نيست هرولد... نه؟!
ه_ اولا هرولد نه و هري... دوما من اينجا دستم بستس ...چجوري مي تونم به..
ز_چندين سال پيش وسيله اي اختراع شده به نام تلفن... اين طور نيست هري؟!
هوفي كشيد و سرش رو تكون داد...
ه_عوضش چي به من مي رسه...؟!
_شايد ...آزاديت..
همشون به من كه در كمال خون سردي داشتم غذام رو مي خوردم نگاه كردن..
ه_شايد؟!
در كمال آرامش سرم رو چرخوندم و توي چشماي زمرديش نگاه كرد...
_چبه هري؟! من همين الان هم به راحتي مي تونم يه گلوله توي قلب يا مغزت خالي كنم ... پس اينو بدون مهره ي مار دست تو نيست... تو خودت مهره ي ماري كه توي دستاي ما هستي...
از جام بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم... بايد با الكس حرف بزنم ... محموله بايد هر چه سريع تر آماده رفتن بشه...
€£¥€£¥€£¥€£¥€£¥€£¥€£¥€
سلام...
خوبيد..
گايز شما خيلي به اون صورت كه بايد با من همكاري نمي كنيد... كامنتاتون اونقد كمه كه من واقعا ناراحت ميشم... شما كاري مي كنيد كه باعث ميشه كه شرطيش كنم...
پس پارت بدي ...
ده تا ووت .... بين پنج تا ده تا هم كامنت
آل د لاو.. زد🌸💜💚🌹🌺

Black Virus | H.S ff Where stories live. Discover now