{ دفتر خاطرات ١ }

261 33 29
                                    

دان جي
10 Nov 2017
10:04 A.M
At the airport
( تلوزيون داخل فرودگاه ) :
مجري اخبار_١ :
اين بزرگ ترين سرقت پول در تاريخ آمريكاست.. هشت ميليون دلار از دفتر يك شركت كاميون هاي زره پوش در شرق نيويورك به سرقت رفت..
م . ا _٢ :
ديروز اينجا شايد حدود سي ميليون دلار پول نقد كه بيشترش هم به شكل اسكناس هاي پانجاه يا صد دلاري بوده قرار داشته..
گروه مشترك پليس هاي F B I و كاراگاه هاي نيويورك تلاش ميكنند تا معماي بزرگ ترين پول نقد در تاريخ آمريكا را حل كنند ..
م . ا _٣ :
بازرس ها و نيرو هاي پليس بعد از اين كه سارق ها سقف يك شركت ماشين هاي زره پوش رو در برانكس سوراخ كردند و بزرگ ترين مبلغ به سرقت رفته ي تاريخ را روبودند حالا در محل واقعه جمع شده اند.. پليس ها اضافه كردند كه يك دوربين تلوزيوني كه رو به گاوصندوق بوده جابه جا شده و در نتيجه يك نفر از داخل به سارق ها كمك كرده..
م . ا _٤ :
تا اين لحظه حتي يك پِني هم از اين پول كشف نشده اما مقامات رسمي F B I ميگن سرنخ هاي خوبي بدست اوردن و نسبت به پيدا كردن پول ها خوش بين اند..
رئيس رسيدگي به اين پرونده .. از مقامات F B I :
(با خنده ) اگه ميدونستم الان اون بيرون خودم داشتم با يه بيل دنبالشون ميكردم..
جدا از شوخي.. در حال حاضر چيز زيادي ازشون نمي دونيم...
( *بر اساس خبر و گزارشي واقعي )

سرم رو تكون دادم و در كيفم رو باز كردم.. چشمم به دفتر قديمي اي افتاد كه از زماني كه خوندن و نوشتن بلد شدم توش تمام اتفاقات روز مره ام رو مينوشتم.. دفتري كه بعد از چندين ماه دوباره چشمم بهش خورد .. تصميم گرفتم بعد از يه مدت دوباره توش رو با خودكارم سياه كنم :
{دفتر خاطرات عزيز..
ميدونم تازگيا خيلي خيلي بد قول شدم و اصلا باهات درد و دل نمي كنم ... اميدوارم درك كني كه خيلي سرم شلوغه .. بعد از كلي بحث بالاخره اماده رفتن شديم...فك كنم يه پنج روزي طول كشيد و خب از اون جايي كه من اگه تا نه روز ديگه محموله رو جابه جا نكنم ميميرم ، بس تصميم گرفتيم كه امروز حركت كنيم و بريم تركيه ... خبري هم از جت شخصي و اينجور چيزا نيست... بايد خودمون دست به كار مي شديم... (همون پول هاي به سرقت رفته شده كه توي اخبار گفت )
همين الان از توي تي وي فرودگاه داشتم به شاهكار تاريخيمون گوش ميكردم كه واقعا بهم احساس غرور ميداد.. اره گفتم فرودگاه .. ما الان توي فرودگاه هستيم... من روي صندلي هاي بخش انتظار فرودگاه نشستم .. روبه روم لوك و زين هستن و زين سرش رو روي شونه ي لوك گذاشته و خوابيده.. ليامم داره با لبتابش ور مي ره جري هم براي بار هزارم رفته تا ببينه بالاخره كي تاخير پروازمون تموم ميشه و ميريم... هري هم كنار من نشسته و داره به زمين نگاه ميكنه و با پاهاش ضرب گرفته..خب من هم دارم با وجدانم دست و پنجه گرم مي كنم...فكر كردن به اين كه دارم راستي راستي زندگي كلي دختر جوون رو خراب مي كنم مثل يه بيماري به تمام وجودم رخنه كرده و داره وجدانم رو داغون مي كنه.. اما من چاره اي جز اين ندارم.. يا جون خودم و دوستام يا جون اونا... و خب اين قطعيه كه من جون دوستام و البته جون خودم رو براي نجات دادن انتخاب مي كنم..
من خيلي تنهام... بعد از اون دعوايي كه با جري راه انداختم انگار به كلي تصميم داره فراموشم كنه... حتي ديگه با من حرف نمي زنه..
زين هم تصميم گرفته حق رو به جري بده و ... خب اونم زياد محلم نميذاره... ليام و لوك هم كه خودشون رو سرگرم كارشون كردن..
فقط يه نفر مونده... هري
رابطه ي من و اون خيلي خوبه... يعني..نمي دونم چجوري بگم... اون شايد بهتر از همه منو درك مي كنه..توي اين چند وقت فهميدم كه من و اون شايد بتونيم مثل دو تا دوست باشيم... اولين باري كه اين حس بهم دست داد چهار روز پيش بود :
| Flash back – part 1 |
4 days ago
نقشه سرقت بالاخره تكميل شد... جري و ليام و زين و لوك قرار شده كه اين كار رو انجام بدن و خب منم مجبور شدم به اجبار مراقب هري باشم.. الان حدود ساعت دوازده شبه و من و هري توي حال نشستيم و داريم فيلم ميبينيم... ولي من به تنها چيزي كه اهميت نميدم فيلمه... با ناخونم روي ضد ضربه ي موبايلم ضرب گرفتم كه با وجود صداي كم تلوزيون ، صداش به وضوح شنيده ميشد... زير چشمي كه به هري نگاه كردم فهميدم دارم با اين كارم روي اعصابش راه ميرم .. پس اين باعث شد كه كارم تشديد بشه ... كه..
ه_انقد اين صداي لعنتي رو با ناخونات در نيار..
_...
از عمد بيشترش كردم...
ه_بهت گفتم تمومش كن..(صداش كمي بالا اومد..)
_امم... نوچ..
و صدا رو بيشتر كردم..
يه دفعه به سمتم هجوم اورد ولي من جا خالي دادم و از روي مبل بلند شدم..
_چته ؟ من دوست دارم اين كار رو انجام بدم .. اگه خوشت نمي اد بهتري بري يه جاي ديگه...
ه_اكه تو لجبازي من لجباز ترم.. اگه الان بي خيال شم فردا بدترش ميكني..
_معلومه...
دوباره به سمتم حمله كرد ولي اين دفعه موفق شد و گوشيم رو گرفت و پرت كرد سمت زمين و گوشيم شكست...
_هي.. چيكار ميكني؟!
من مجسمه كوچيك كنار تلوزيون رو برداشتم و سمتش پرت كردم ولي اون جا خالي داد و خورد به ديوار و يه معناي واقعي پودر شد...
ه_عه! اينجورياس؟ باشه خودت خواستي...
اونم اون يكي مجسمه كه جفت همون قبليه بود رو برداشت و پرتاب كرد.. منم فوري رفتم توي آشپز خونه و پشت اپن پناه گرفتم...
_تسليم شو استايلز ... مطمئن باش كه اخرش ميبازي..
ه_ميبينيم كه چه كسي مي بازه ..
خلاصه انقد مجسمه و ظرف و كنترل تي وي و كوسن مبل و شونه و بالش و .. سمت هم پرت كرديم كه اخرش هر دوتا مون خسته شديم و با فاصله كنار هم روي زمين افتاديم... انقدر روي زمين از شيشه خورده و پر بالش پر بود كه اصلا پاركت ها معلوم نبودن...
_واي .. ببين چه بلايي سر خونه اورديم..
يه نگاه به هري كردم ... ديدم داره سعي مي كنه جلوي خندش رو بگيره..
ه_مطمئنم جري اگه بياد داخل قيافش واقعا ديدني ميشه...
اينو كه گفت بدون هيچ كنترلي زدم زير خنده...
اونم نتونست جلوي خندش رو بگيره و همراه من خنديد...
_هم جري و هم زين.. شايد يه كوچولو هم ليام..
ه_ا...اره.. ( با خنده)
_اينا رو چه جوري جمع كنيم هري؟
اين اولين باري بود كه بدون هيچ قصد يا اراده و از ته دلم اسم كوچكشو صدا زدم.. اونم انگار متوجه شد و با لبخند گفت..
ه_ به سختي..
همون موقع بالش كنارمو برداشتم و محكم زدم تو دماغش .. خيلي قيافش خنده دار شده بود..
_بلند شو بيا اينا رو جمع كنيم الانه كه اونا برسن ..
بلند شدم و دستش رو گرفتم و با هم خونه رو تميز كرديم.. سه تا كيسه ي خيلي بزرگ پر از زباله رو تونستيم به راحتي مصرف كنيم... بعد از اتمام كار ، هري گفت كه مي ره كه يه دوش بگيره ، منم تصميم گرفتم كه بعد از گذاشتن زباله ها توي حياط خلوت كه بچه ها نبينن ، براي رفع خستگي براي جفتمون قهوه درست كنم..
قهوه ها رو توي ماگ ريختم و از آشپز خونه بيرون اومدم..
هري توي بالكن به نرده ها تكيه داده بود و به شهر نگاه ميكرد..
خواستم در بالكن رو اروم باز كنم كه مزاحمش نباشم ولي صداي در يكم بيشتر از حد معمول بود و باعث شد شونه هاي هري بپره..
_امم.. ببخشيد نمي خواستم بترسونمت.
ه_آ.. نه نه ..مشكلي نيست..
ماگ رو سمتش گرفتم..
_قهوه ؟!
ه_توي اين هواي سرد ميچسبه ( نوامبر )
لبخند زدم و ماگ رو به لبم نزديك كردم و آرنج هامو مثل هري به نرده ها تكيه دادم و به چراغ هاي شهر كه توي تاريكي منظره ي زيبايي رو به وجود اورده بودن نگاه ميكردم..
ه_ميدوني... من تو واقعا حقت نيست كه اينجا باشي... يعني.. اممم.. تو لياقتت يه جاي خيلي خيلي بهتر از اينجاست...
با اين حرفش خيلي جا خوردم... خب راستش انتظار نداشتم اين حرفا رو بزنه.. اونم الان ...
_اممم.. خب من نمي خوام خيلي گستاخ باشم هري .. ولي اگه پدرت اون شب يكم بيشتر دقت كرده بود و به يه سري چرنديات كه معلوم ميس پايه و اساسش چيه گوش نمي كرد صد در صد وضعيت الان من و حتي جري اينجوري نبود... تو فكر مي كني من خيلي خوش حالم كه توي اين وضعيت قرار دارم؟! تو فكر مي كني از كشتن آدما لذت مي برم؟!  نه .. به خدا لذت نمي برم هري... من واقعا عذاب مي كشم .. و اين تنها راهيه كه مي تونم خودم رو تسكين بدم... و ميدونم اين بدترين راه هم هست..
يه دفعه احساس كردم كشيده شدم و دوتا دست كمرمو بقل كرده... اره.. من توي بقل هري بودم ...
ه_ششش ششش... نمي خواد گريه كني.. من اصلا نبايد اين بحث رو حداقل امشب كه كلي خنديديم مي كردم .. ببخش جي..
به نشونه تشكر سرمو محكم تر به سينش فشار دادم و اونم دستاش رو محكم تر دورم حلقه كرد...
_ممنون هري.. امشب واقعا تونستم بعد از چندين سال از ته دلم شاد بشم...
ه_قابلت رو نداشت.. و اينم بگم كه اين حرفت دقيقا براي منم صدق مي كنه...
_يني تو هم...
ه_دقيقا نه ولي خب اره... چندين ساله كه به خاطر كار فشردم توي F B I خيلي وقت نكردم كه خوش بگذرونم...
_امم پس... نظرت چيه كه اين تايم ها رو بيشترش كنيم ؟! شايد منم از تنهايي و فكر كردن به اين كه ممكنه چند روز ديگه بميرم راحت شم...
ه_ايده ي خيلي خوبيه...
تك خنده اي كردم و ازش جدا شدم و ماگ قهوم رو برداشتم..
_اه ..اينا كه يه شده... بهتره عوضش كنيم..
هري هم مال خودش رو امتحان كرد...
ه_لاق.. از قهوه ي سرد متنفرم..
_پس بيا عوضش كنيم...
ه_اوهوم... تا آشپز خونه مسابقه بديم؟! 
نگاه خبيسانه اي بهم كرد..
_عاليه..
ه_با شمارش من... تا سه ميشمارم..
گارد گرفتم و اماده شدم..
ه_٣...
هري شروع كرد به دويدن ..
_هي هري...پس يك و دو چي شد؟! قبول نيست وايسا...
صداي خندش از آشپز خونه ميومد...
ه_خيلي هم قبوله ...بازي من...قوانين من..
_ديمن.. (يه مست به بازوش زدم و ماگ رو ازش گرفتم و بعد از خالي كردن هر دو قهوه ها توي سينك به سمت قهوه ساز رفتم تا قهوه ها رو تمديد كنم )
ه_ايي..چه دستت سفته.. درد داشت...
قهوه ي هري رو سمتش گرفتم و مال خودم رو به للم نزديك كردم و گوشه ابروم رو بالا انداختم..
_بازي من ...قوانين من... واي واي واي وااااي..
ماگ رو سري از دهنم دور كردم و توي سينك انداختم كه خب .. شكست..
_اييي ثووووختم...
ه_چي؟
_ثوووووختم...
ه_مجبوري مگه ؟! همين الان ريختي ..خب معلومه كه داغه...
_مي خواستم اداي اين فيلما رو در بيارم .. مثلا من خيلي لاكچري ام..
هري خنديد و بهم آب يخي رو كه از توي يخچال در اورده بود رو داد..
ه_فعلا اين رو بخور نمي خواد حرف بزني ... زبونت بدتر مي شه..
همين موقع بود كه صداي چرخيدن كليد توي در شنيده شد و اون چهار تا وارد شدن...
يكي از يكي خسته تر و داغون تر ... جري مستقيما توي اتاقش رفت و در رو محكم كوبيد..
لوك هم بسته هاي پول ( اول چپتر جريانشو خونديد ) رو توي انبار گذاشت و بعد به سمت اتاقش رفت... ليام هم كيف سامسونتش رو برداشت و بعد از سلام رفت توي اتاقش..
اما زين يه نخ سيگار از توي پاكت مخصوص سيگارش كه از طلا و خطوط نقره درست شده بود برداشت و به سمت حياط خلوت رفت...
چـــــي؟!؟!؟!؟! حياط خلوت ؟! نهههه
اومدم به هري بگم كه..
ز_اين آشغالا چيه ؟! چـ... نهههههههه ...جورداناااا..
اخ اخ ..فك كنم مجسمه ي مورد علاقه سوپرمنش رو كه من سر دعوا با هري شكوندم رو ديد..
من و هري فوري به سمت حياط خلوت دويديم..
_امم...جانم زين؟!
ز_اين چيه؟
_اممم..مجسمه؟!
ز_چه مجسمه اي؟
ه_اممم..سوپر من؟!
ز_از تو نپرسيدم باهوش..
_مجسمه ي مورد علاقت!
چشماي هري گرد شد و فهميد كه اوضاع خرابه...
ه_خب گايز ...شبتون بخير من ديگه مي رم..
ز_كجا با اين عجله؟! من گفتم چرا گلدون كنار در نيست يا حتي مجسمه هاي روي ميز تلوزيون.. پس كار شما دوتاست نه؟
و بعد به بقاياي مجسمه ها و گلدون توي پلاستيك اشاره كرد..
من و هري يه نگاه به هم كرديم و همزمان گفتيم..
ه و ج _ اون شروع كرد... ( بهم اشاره كرديم )
و خلاصه دوباره انقدر ما دعوا كرديم كه خود
زين به غلط كردن افتاد وتصميم گرفت بره بخوابه..
ه_اوووف به خير گذشت ...نقشمون جواب داد..
خنده كردم و گفتم
_اره ...بزن قدش..
دستامونو بهم زديم..
_اين بهترين حسه كه يه نفر پايه رو داشته باشي كه هر كاري رو كه بخواي باهاش انجام بدي... خصوصا من كه اين وجه از اخلاق خودم رو هميشه مخفي نگه داشته بودم و شكوفاش نكرده بودم...
ه_من واقعا اين وجهت رو بيشتر از وجه قبليت دوست دارم.. و اينم بگم اولين باري كه ديدمت اصلا بهت نمي اومد همچين وجهي هم داشته باشي..و خب ..از اين به بعد مي توني روي من حساب كني ...
_مثل دو تا ..دوست؟!
ه_البته چرا كه نه؟ 
| The end of flash back – part 1 |
عجب روزي بود... از اون موقع رفتار منو هري به كلي تغيير كرد كه صد البته باعث تعجب بقيه هم شد ..ولي خب مهم نيست... مهم الان اين موجود فرفري دوست داشتني كنارمه كه داره كم كم خوابش ميبره و سرش به سمت شونه ي من متمايل ميشه... }
جري_زود باشيد زود باشيد پروازمون آمادست...
با دادي كه جري زد هري تقريبا نيم متر از جا پريد و خب دلم نمي خواست اين كار رو بكنم ولي توي دلم يه فحش جانانه به برادر عزيزم عطا كردم.. دفترم رو بستن و توي كيفم گذاشتم و پشت سرشون راه افتادم...
........................
10 min later
صندلي هري دقيقا كنار صندلي من بود و من واقعا از اين بابت خوشحالم..
روي صندليم نشستم و هواپيما داشت براي تيك اف اماده مي شد... من هميشه از اين مي ترسيدم .. و نشونه اين بود كه كمرمو محكم به پشتي صندلي تكيه مي دادم... اما يه دفعه ترسم از بين رفت و پنج تا انگشت رو لابه لاي دستم حس كردم.. هري رو ديدم كه با لباش زمزمه مي كنه.. ( نفس عميق بكش..من اينجام )
بعد تيك اف حدود دو ساعت بعد هري بالاخره خوابيد و منم حوصلم سر رفته بود ..تصميم گرفتم دوباره بنويسم..
دفترم رو دوباره باز كردم.. :
{ دوباره سلام... دفتر خاطرات عزيز...

٪؜#٪؜#٪؜#٪؜#٪؜#٪؜#٪؜#٪؜#٪؜#٪؜#٪؜#٪؜
سلام
خوبيد
خوشيد
چه خبر
اينم پارت بعدي
پارت جديد :
+7  CM
+10 Vote
ال د لاو زد🌸💕💚💜

Black Virus | H.S ff Where stories live. Discover now