£ نماينده تاجر عرب £

269 43 24
                                    

دان جي
5 Nov 2017
2:56 P.M
_يعني چي كه تهديدمون كردن؟! خب بهشون مي گفتي محموله دير تر آماده مي شه... واي الكس وااااااي...
( تموم وسايل روي ميز رو با خشم ريختم روي زمين )
ال_هي جوردانا آروم باش... مي تونيم درستش كنيم ... به نظرم اگه تو با اون نماينده تاجر عرب حرف بزني مي توني ازش يكم وقت بدزدي...
_معلومه كه من بايد حرف بزنم ... تو از پس هي چ كاري بر نمياي الكس... هيچ كاري...
ال_اما..
تماس رو قطع كردم.. همزمان كه دستمو توي موهام بردم و بهم ريختمشون ..
در اتاق رو محكم باز كردم ..به طوري كه از برخوردش به ديوار اتاق صداي خيلي بلندي ايجاد شد...
پله ها رو تند تند پايين اومدم و با چشمام دنبال بچه ها گشتم..بالاخره جلوي تي وي پيداشون كردم..
ليام و لوك و هري روي مبل نشسته بودن و جري بين پاهاي لوك و زين بين پاهاي ليام روي زمين نشسته بودن و داشتن فوتبال ميديدن..
سرمو تكون دادمو به سمتشون رفتم..از جلوشون رد شدم و كنترل تلوزيون وو برداشتم و تلوزيون رو خاموش كردم...
لوك_هي...چيكار مي كني...؟! داشتيم فوتبال ميديديم..
چشمامو چرخوندم و گفتم..
_فعلا كار هاي مهم تري از فوتبال ديدن داريم گايز... زود باشيد..
زين_حالا نمي شد بذاريم بعد فوتبال؟!
_زيـــــــــــــن..
دستاشو اورد بالا و از همه زود تر براي رفتن به قرار گاه پيش قدم شد...
تقريبا همشون رفتن .. اما هري هنوز نشسته بود ... نفس صدا داري كشيدم و به سمتش رفتم..
_بلند شو...
بلند شد.. بازوش رو محكم گرفتم و با خودم به زير زمين بردم... در رو باز كردم و حلش دادم داخل و خودم بعد وارد شدم و در رو بستم..
بچه ها دور ميز ايستاده بودن و با هم حرف مي زدن... با ورود من همشون ساكت شدن و روي صندلياشون نشستن.. هري كنار زين نشسته بود.. كنارش جري .. روي به روي جري ليام و كنارش هم لوك نشتسته بودن..
پشت صندليم ايستادم و روي ميز خم شدم و با انگشتام روي ميز ضرب گرفتم..
_اگه محموله رو تا صرف دو هفته ي آينده به مقصدش نرسونيم ممكنه اميدي به زنده موندنمون نباشه..
صداي گرفتن نفسشون به خوبي مشخص بود... زير چشمي به استايلز نگاه كردم كه پوزخندي روي لباش بود..
انگار جري هم متوجه پوزخندش شد و نتونست خودش رو كنترل كنه  و سمتش هجوم برد و يقيه ي تيشرتش رو توي دستاش گرفت و بلندش كرد و محكم به ديوار زد ...
جري_لعنتي... فك كردي اگه ما تهديد به مرگ شيم و يا حتي بميريم تو به راحتي مي توني به زندگي فاكيت ادامه بدي؟! نه... مطمئن باش اگه من يا هركدوم از ما بلايي سرش بياد ، تو هم بي ثمر نمي موني... پس زود باش و به اون همكار هاي لعنتيت خبر بده كه راه رو براي محموله باز كنن وگرنه من اصلا بهت اميد نمي دم كه پات رو زنده از اينجا بيرون بذاري... فهميدي هري فاكينگ استــايلز؟!
ه_هي مَرد... اروم باش... داد زدن تو قرار نيست هيچ كمكي به زنده موندن تو و دوستاتون بكنه ... به جز اين كه تار هاي صوتيت داغون ميشه هيچ فايده اي برات نداره .. هوم؟!
ديگه كفرم در اومد و به جمع اون دوتا پيوستم..
_و البته اين خونسردي تو به جز مرگت هيچ فايده اي براي تو نداره .. هوم؟! مهره ي مار؟!..
جري رو كنار زدم و رو به روش ايستادم... دستاش رو گرفتم و دو طرف بدنش به ديوار چسبوندم .. توي چشماش نگاه كردم... هيچ نشونه اي از ترس يا هرگونه دلهره اي توي چشماش نبود.. اروم زمزمه كردم..
_يكم خشم... يكم عصاره ي نفرت ... مقداري گستاخي و به ميزان لازم جسارت به علاوه ي چندتا شاخه ي پُر از برگ سبز و مه رقيق ابرهاي خاكستري رو ميشه با يك دقيقه توجه كردن به چشمات ديد.. نقاشي زيباييه...
كمي سرش رو كج و ژست فكر كردن رو گرفت و آروم گفت..
ه_ولي چشماي تو... تماما از كينه و نفرت و انتقام پر شده... ابري به سياهي ذغال و رگه هاي قهوه اي كه شايد به زندگي روشن قبل از الانت مربوطه.. اينارو مي شه تو همون لحظه ي اول از چشمات فهميد..
محو حرف ها و چشماش شدم ولي بعد وقتي به ياد گذشته افتادم ازش فاصله گرفتم و به سمت در خروجي رفتم...
_ليام ..جري .. زين..با من بياين ..لوك تو هم عاقاي گستاخمون رو مورد پذيراييت قرار بده و مواظبش باش.. نبايد يه ذره خش روي بدنش بيوفته ..پس كارت رو با دقت انجام بده لوك..
اون يه تا هم به سمتم اومدن و با هم از زير زمين بيرون اومديم.. همزمان كه وارد راه رو مي شديم گفتم..
_ليام..ترتيبي بده كه استايلز بتونه به همكاراش خبر بده تا محموله رو بتونيم جا به جا كنيم... در ضمن من الان با نماينده اون تاجر عرب قرار دارم... از اون طرف يه سر به محموله مي زنم....پس تا شب نمي ام .. جري ..تو و ليام بايد مواظب اوضاع باشيد... باشه؟! و تو زين بايد همراه من بياي..
سرشون تكون دادن و ليام دوباره به سمت زير زمين حركت كرد.. زين هم به طرف اتاقش رفت تا آماده بشه...منم داشتم به سمت اتاقم حركت مي كردم كه با صداي جري ايستادم..
جري_ جوردانا..
جوردانا؟!...وقتي اسم منو كامل مي گه معمولا كار مهمي داره..
روي پاشنه ي پام چرخيدم ..
_چيزي شده ..؟..جري؟!
يه دفعه اومد سمتم و محكم منو بغل كرد.... اول تعجب كردم ولي بعد من هم بغلش كردم و سرم رو روي سينش گذاشتم... حس دلتنگي دوباره تمام وجودم رو پر كرد... نمي دونم چند وقت بود كه اينجوري برادرم منو بغل نكرده بودم ... سكوت دلنشينمون با حرف اون شكسته شد..
جري_ميدوني چقدر دلم براي اين لحظه تنگ شده بود؟!
_تو همش توي خودت بودي جري... اين تو بودي كه نسبتا باعث دوري بينمون شدي...
جري_مي دوني چي منو عذاب ميده جوردانا؟!
سرمو از روي سينش برداشتم ولي دستام رو از دورش باز نكردم... توي چشماش نگاه كردم و گفتم..
_چي؟ ...چي باعث شده كه تو عذاب بكشي؟!
اين سكوتش خيلي عذاب آور بود... غم و ناراحتي توي چشماي قهوه اي روشنش موج ميزد...
جري_اينكه...اينكه ما چطور به اينجا رسيديم؟ اينكه...اينكه من واقعا باورم نمي شه كه تو خواهرمي... تو ... تو خيلي تغيير كردي... ديگه اون دختر كوچولو نيستي كه همش با من درد و دل مي كرد... تو الان همه مشكلاتتو تو خودت ميريزي و به اين فكر نمي كني كه مثل قديما  دوباره از من كمك بخواي... تو.... تو خيلي بي رحم شدي جي...توي اون عمليات سرقت از بانك ، تو خيلي راحت به اون زن كارمند بانك كه باردار بود حمله كردي ...تو خيلي عوض شدي جوردانا...خيلي ...
منو از خودش جدا كرد و بدون اينكه به من اجازه بده كه حرفي بزنم به سمت اتاقش رفت و در رو بست... با احساس خيس شدن صورتم از و چکیدن اشکام روی لباسم متوجه شدم كه داشتم گريه مي كردم...
من عوض نشدم جري.... من عوضي شدم... ديگه از اون خواهر مهربونت خبري نيست.. من اون روح مهربونمو پشت ديوار كينه و سنگم پنهان كردم و اونقدر جنس اين ديوار محكمه كه هيچ چيزي نمي تونه اونو بشكنه...
اره جري... ما واقعا چجوري به اينجا رسيديم..؟! چجوري؟!
+•+•+•+•+•+•+•+•+•+•+•+•+•+•+
دان جي
2 Hours  later
Arab commercial penthouse
چشمام رو توي كاسه چرخوندم..
_من واقعا نمي دونم مشكل شما چيه اقاي بارود ؟! واقعا نميدونم!..
مترجم جمله هاي من رو براش ترجمه كرد ... چندتا جمله به عربي گفت و من چشمم به مترجم بود ..
م_الان نزديك سه ماهه كه ما منتظر محموله از طرف شما هستيم ... اما حتي يك خبر هم از شما به دست ما نرسيده... تازه ما خبردار شديم كه يك مرتبه عمليات شما با شكست مواجه شده... و خب ما ديگه نمي تونيم به شما اعتماد كنيم..و..
_ببينيد ببينيد... اولا اينكه من و گروهم اصلا توي اون عمليات شركت نكرده بوديم... دوما ... من فقط از شما دو هفته وقت خواستم و مطمئن باشيد بعد از اين دو هفته محموله به مقصدش ميرسه... مي تونم تضمين كنم...
بعد ترجمه ، بارود ، تار ابروش رو بالا انداخت و چيزي به عربي گفت...
منو زين بهم نگاهي كرديم و مترجم گفت..
م_چه تضميني؟!..
_تضمينه...تضمين جون خودم... (به زين نگاه كردم كه از تعجب چشماش باز شده بود) البته به تنهايي..
تا زين اومد اعتراض كنه دستمو روي دستش گذاشتم و چشمام رو محكم باز و بسته كردم...
م_خوبه... ما بهتون دو هفته وقت ميديم... اما اينو بدون .. تو داري سر جونت معامله ميكني... روشنه؟!
_بله .. روشنه..
به نشنانه ي ادب و اتمام جلسمون بلند شديم و بهم دست داديم... زين  از شدت عصبانيت دستاش رو مشت كرده بود و بدون خداحافظي دستمو گرفت و به بيرون از اون سوييت بزرگ كشوند و سوار آسانسور كرد..
ز_دختر تو چته؟! داري راستي راستي خودتو به كشتن مي دي... تو هيچ مي دوني اگه اون استايلز بهمون كمك نكنه تو جونت رو از دست ميدي؟! هان؟!
سرم رو پايين انداختم ...صداي گوينده آسانسور نشون مي داد كه به طبقه ي همكف رسيده بوديم ...
زين فوري از آسانسور بيرون اومد و بعدش هم من ..
سوار ماشين شديم و زين ماشين رو به حركت در اورد..
سعي كردم سر صبحت رو باهاش باز كنم...
_زين!
ز_....
_زين!
ز_....
_اممم..ببين من واقعا نمي تونم ببينم كه شما ها عذاب مي كشيد... من نمي تونم ببينم خانوادم جلوي چشمام جون بدن... بهم حق بده زين...
دستمو روي دستش كه روي ترمز دستي بود گذاشتم...اما اون دستشو از دستم بيرون كشيد و با عصبانيت ماشين رو كنار خيابون زد و غريد..
ز_اينو بدون ما هم نمي تونيم عذاب كشيدن تو رو ببينيم... تو مثل خواهر كوچيك من مي موني... تو هـيچ فرقي برام با وليحا و صفا و يا حتي دنيا نداري... من ..خب حداقل من و جري نمي تونيم عذاب تو رو ببينيم.. من و تو از بچگي با هم بزرگ شديم...من و تو وجري و دنيا و صفا و وليحا... مي دوني كه پدرت بهترين دوست پدر من بود... منو جري خيلي صميمي بوديم... تو هم با دخترا... و حالا اگه ببينم جلوي چشمام خواهرم رو مي كشن يا عذابش مي دن بد ترين حالت دنياس... من نمي خوام تورو اون طوري ببينم جي.. نمي خوام...
با گريه زمزمه كردم..
_وليحا... صفا... دنيا... چقدر دلم براشون تنگ شده... ياد آوري خاطرات هميشه باعث گريه آدم ميشه... ولي زين... من خيلي عوض شدم... جري راست مي گه... من ديگه اون جوردانا يي نيستم كه تو و دخترا مي شناختين...(با گريه داد زدم)  من خيلي فرق كردم.. من خيلي عوضي شدم زين... من..من واقعا نمي دونم كيم؟!.. ديگه خودمو نمي شناسم... ديگه برادرم منو نميشناسه... حتي مي تونم قسم بخورم كه ديگه تو هم منو نميشناسي... مگه نه زين؟!... هان؟! (نگاهي به زين كردم.. اونم دست كمي از من نداشت.. ديگه نتونستم تحمل كنم وامروز دومين برادرم رو هم بغل كردم)من...من خيلي ضعيفم... شايد ظاهرم اين طور نشون نمي ده.. ولي من خيلي ضعيفم... من نمي تونم عذاب كشيدن شما ها رو ببينم... شما ها همه چيز من هستين..لطفا.. لطفا زين ..نذار ديگه تو رو هم مثل جري از دست بدم.. نه تو رو و نه بقيه رو... نذار.. خواهش مي كنم زين...
سرم رو بوسيد و مو هام رو نوازش كرد...
ز_آروم باش آبنبات كوچولو... تو هنوز هم براي من همون آبنبات قرمز شيريني كه هيچ وقت مزش رو از دست نمي ده... تو آبنبات كوچولوي مني و من حتي اگه شده به تنهايي ازت مواظبت مي كنم و نمي ذارم شيرينيت به تلخي تبديل شه...نمي ذارم..
آبنيات كوچولو... اسمي بود كه زين از بچگي منو اين جوري صدا مي زد... اون يقينا جز بهترين افراد زندگي منه ...
_منم متقابلا نمي ذارم كسي خانوادمو و برادرامو ازم بگيره... نمي ذارم زين.. نمي ذارم..
#^#^#^#^#^#^#^#^#^#^#^#^#^#
سلام
خوبيد
خوشيد
رو به راهيد
اميد وارم حالتون مثل من نباشه
منو ببخشيد بچه ها... من سرماي خيلي بدي خوردم و سه تا آمپول زدم ( يه پنسيلين يك و دويصد و دوتا ويتامين سي) و الان به لطف آنتي بيوتيك هاي قوي كه مي خورم تونستم بنويسم...
ببخشيد واقعا معذرت ميخوام...
يخن بزرگان رو هم خودتون مرور كنيد ديگه
مرسي
پارت بعدي ==
+ 10 vote
+5 Cm
آل د لاو زد🌸🌹🌺

Black Virus | H.S ff Where stories live. Discover now