{ دفتر خاطرات ٢ }

241 38 15
                                    

دان جي
10 Nov 2017
1:11 P.M

{ دوباره سلام ... دفتر خاطرات عزيز..
داشتم مي گفتم... اره بعد از اون شب من و هري واقعي بهم نزديك شديم...

هر چقدر من از بقيه بچه ها دور مي شدم به هري نزديك مي شدم ...
دقيقا مثل يه اهـن ربا ميمونه... بچه ها قطب هاي هم نام منن و هري قطب غير هم نام من..  و خب مسلما من به طرف قطب غير هم نامم جذب ميشم..

بعد از اون شب ، من و هري تقريبا هر شب توي بالكن مينشستيم و با هم حرف ميزديم و قهوه مي خورديم.. هري از خاطرات بچگيش مي گفت.. از خانوادش ... از اينكه يه خواهر بزرگ تر از خودش داره .. منم تا اونجايي كه مي شد از خودم مي گفتم... از خودم و جري و خاطرات كودكيمون...خلاصه در مورد هر موضوعي كه بشه گفت ما توي اين چند شب با هم حرف زديم...

پر ماجرا ترين شب كه تا الان با هري گذروندم پري شب بود... از بعد اون ب دريچخ اي جديد به روي من و اون باز شد..
توي بالكن نشسته بوديم و قهوه و كيك شكلاتي كه عصرش درست كرده بودم رو مي خورديم و با هم حرف ميزديم.. تا اينكه..

| Flash Back _Part 2 |

2 Days ago
به خاطر باروني كه امروز عصر اومده بود هوا يكمي سرد شده بود... طبق عادت با هري توي بالكن نشسته بوديم و به چراغ هاي رنگي شهر كه منظره ي زيبايي رو توي شب به نمايش گذاشته بودن نگاه مي كرديم...

ه_دلم مي خواد امشب مست كنم...
حرفش يكم كه نه ... خيلي غير منتظره بود...

_چرا يه دفعه اين تصميم رو گرفتي؟!

ه_نميدونم... فقط دلم ميخواد حداقل براي امشب
يكم از فشار هايي كه داريم تحمل مي كنيم كم شه..
_خب پس ميتونيم بازي كنيم...

ه_چه بازي؟
Never have i ever _
... هر كسي يه چيزي
ميگه و اگه اون فرد هم انجام داده باشه ميخوره...

ه_اوهوم خوبه...
_با برُبن موافقي؟!
ه_امم..اره..

ظرف قهوه و كيك ها رو به آشپز خونه بردم و از توي انبار ، برُبن چند ساله اي رو برداشتم و با دوتا پيك دوباره به بالكن پيش هري برگشتم...

_بروبن ...1960...فك كنم عالي باشه..
هري بطري رو ازم گرفت و با دقت بهش نگاه كرد..

ه_اره منم همين فكر رو مي كنم...
_اول من..

بطري رو ازش گرفتم و پيكارو پر كردم...

_اممم...تا حالا سيگار نكشيدم..

(پيكم رو يه نفس بردم بالا.. ولي هري نخورد..)

Black Virus | H.S ff Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang