استرس دارم. میدونم بده. میدونم اصلا برای این اومدم اینجا که استرس نداشته باشم ولی دارم. اگه بیاد با تریشا و خیلی یهویی بهم حس واقعی و جدیدشو بگه چی میشه؟ اگه بهم بگه ازم متنفره؟
مطمئنم میمیرم. منی که یه سال و نیمه باهاشم و همش ازش توجه دیدم جز یه سری قهرای کوچیکمون، اگه الان بیاد و بگه متنفره ازم یه طوری تیکه تیکه میشم که دیگه قابل جمع شدن نیست.
اصلا الان چی کار میکنه؟ مطمئنم میره کلاب شبا. کارا رو راه میندازه، خودش یه بطری برمیداره به عنوان حقوقش و میشینه روی یکی از صندلیای زرشکی اونجا. اون صندلیا رو با دیوید با هم خریدیم. دیوید کلی سر انتخابشون مسخرهم کرد ولی بعد از این که کلاب اسم و رسم پیدا کرد، سر نشستن روشون دعوا بود.
شبا موقع خواب مطمئنم اول تصمیم میگیره روی تخت بخوابه ولی آخرش از بوی شدیدم حالش بد میشه و بلند میشه. به تخت لگد میزنه و روی کاناپه یا توی اتاق مهمان میخوابه. شایدم رمانتیکاسش دلش برام تنگ شده باشه. اونوقت مطمئنم مثل فیلما با گریه و بطری به دست میشینه روی تخت و انقد دماغشو به اینور اونور تخت میماله تا خوابش ببره.
روزا میره شرکت و توی لپتاپش سرچ میکنه که چطوری باید فراموش کرد. بعد شاید شرچ کنه بچهها توی هفتهی سیام چه شکلین و یه ذره دلتنگیشو رفع کنه.
دستهی مبلو چنگ میزنم و تلاش میکنم بخندم. هیچ اتفاقی نمیفته جز این که با لگد توی شکمم نفسم برای چند ثانیه قطع میشه. همیشه وقتی استرس دارم همین اتفاق میافته. یه طوری لگد میزنه که انگار مسئله المپیکه.
خندهم میگیره. از اون خنده حرصیا. حس کسی رو دارم که کل عمرشو روی ساختن یه جا گذاشته و یه روز، وسط عصبانیت، درو محکم به هم کوبیده و باعث شده کل خونه خراب شه. هم تقصیر اونه که رعایت نکرده و هم خونه از اول سست بوده.
پوف عمیقی میکشم و از زیر مجلههای توی استند کنارم یه پاکت سیگار درمیارم. میخوام بکشمش. خیلی بد میخوام که سیگار بکشم و دودشو حلقه کنم. تکسه بدم به مبل و یه طوری دودو نگه دارم توی خودم انگار الانم شکمم پر دوده.
در پاکتشو که باز میکنم بوی شرابقرمز میپیچه زیر دماغم. با صدا نفس میکشم و بوش میکنم. یک. دو. سه. چهار. پنج. پنجبار عمیق بوش میکنم تا بهش عادت کنم و دیگه حسش نکنم.
یه ضربه به ته پاکت میزنم و از بین سه تا سیگاری که بیرون اومده یه دونه رو برمیدارم. هنوزم بو میده. از زیر همون روزنامهها فندک قدیمیمو پیدا میکنم چون حال ندارم برم توی اتاق و فندک دیویدو بیارم.
چند بار چخماقشو میچرخونم با ناخنم و از درد انگشتم صورتم جمع میشه. وقتی روشن نمیشه مطمئن میشم تریشا انقد ازش استفاده کرده که تموم شده. پوفی میکشم و توی کمتر از چند ثانیه، از زین صبور تبدیل میشم به زینی که عصبیه.
YOU ARE READING
Entertainer [Z.M] (mpreg)
Fanfictionمن عاشق شغلمم. وقتی دور میله میچرخم، این تویی که سرگرمم میکنی لیام!