50- So I Don't Feel The Pain Anymore

2.8K 469 123
                                    

زین با خنده دستشو می‌کشه روی بازوم. توی ماشین نشستیم و قراره بریم بیمارستان. امروز روزشه. روز تولد بچمون. یه کوچولویی که حسابی اذیت کرد تا بیاد ولی مطمئنم امروز به محض این که صورت خوشگل و کوچیکشو ببینم همشون یادم میره. زین صبح یه کم درد داشت ولی الان خوبه.

محکم گونه‌شو می‌بوسم و دستاشو محکم می‌گیرم. چراغ قرمزه و جفتمون داریم به هم نگاه می‌کنیم : میدونی که من نمیتونم بیام داخل و ببینم چطوری شکمتو باز می‌کنن. میدونی که بیرون منتظرتم و اگه قرار باشه نیای، من تا ابد همونجا می‌مونم؟

لبخند پر از استرسی می‌زنه : آره. میدونم. اصلا عمل که تموم شد یه پشتک می‌زنم میام بیرون. چطوره؟

می‌خندم و هوم غلیظی میگم. دستشو می‌کشه روی گوشم و صدای بوقا می‌فهمونه بهمون که چراغ سبزه. با یه دست فرمونو می‌گیرم و با دست دیگه دست زینو : پس باید خودت بیای بیرون زین.

می‌خنده و یواش میگه : همونجوری بدون لباس بیام که دیگه لازم نباشه درشون بیاری؟ یکی از تختای خالی رو می‌گیریم و آره.

سر به دو طرف تکون میدم : فقط بیا بیرون. هر جوری که شده.

دستشو می‌کشه روی موهام که تازه دیشب خودش برام کوتاهشون کرده. نمیتونم برگردم درست تا چشمای خوشرنگشو ببینم و لباشو نگاه کنم که حرکت می‌کنن تا یه سری چیزا رو بگن. فقط صداش میاد : یک درصد فکر کن من تو و هری رو تنها بذارم با هم و برم بمیرم. اصلا و ابدا.

می‌خندم و راهنما می‌زنم تا کنار خیابون جلوی بیمارستان پارک کنم که راحت‌تر بریم داخل. از اخم روی صورتش می‌فهمم بازم درد داره. یه لباس گشاد پوشیده که طوری نشون میده که انگار چاقه فقط. از ماشین پیاده میشم و درو براش باز می‌کنم. کیف وسایلو میذارم روی شونه‌م و دستاشو محکم می‌گیرم.

توی آسانسور اونقدر از استرس دستام عرق می‌کنه که بهم می‌خنده و روی چونه‌مو می‌بوسه. لبخند نصفه‌ای می‌زنم. فکر این که آخرین باری باشه که می‌بینمش دیوونه‌م می‌کنه. لبامو به هم فشار میدم و حواسم هست که وقتی داره میاد بیرون پاش به جایی گیر نکنه.

توی راهرو داریم راه می‌ریم که دکترشو می‌بینم. به جفتمون چشمک می‌زنه و یه پرستار می‌فرسته پیشمون. پرستار اون یکی دستشو می‌گیره و می‌پرسه که ویلچر می‌خواد یا نه. نچ غلیظی می‌گه و بیشتر به من تکیه میده. ‌نصفه نیمه می‌خندم و روی شقیقه‌شو می‌بوسم.

توی اتاق، می‌شینم و پرستار تنش گان می‌کنه و یه سری نکاتو می‌گه بهمون. مثل این که بیهوشی چقدر طول می‌کشه و چطوریه. می‌فهمم که بعضی وقتا خنده‌ش می‌گیره چون این احتمالا اولین و آخرین مردیه که توی عمر پرستاریش عمل سزارین داره.

بعد از این که تمام حرفاشو زد یه فرم میذاره جلومون که باید امضاش کنیم تا بره اتاق عمل. پرستار بلند میشه و میاد سمت من : اونقدر دقیق نمیگم به شما ولی فقط بدونین که بیهوشی عمومیه چون رحمش رو هم میخواد دربیاره. شاید چهار تا پنج ساعت طول بکشه کل عمل. یک ساعت برای سزارین و چهار ساعت برای رحم. دو ساعتم توی ریکاوری می‌مونه و بعدش می‌تونین ببینینش.

سر تکون میدم با استرس که لبخند گرمی می‌زنه : از کل عملا، نود درصدش راحته و ده درصد دیگه یه کم طولانی میشه. راحت‌تر‌ از اونیه که فکرشو می‌کنین. هیچی نمیشه.

بازم فقط سر تکون میدم و یه مرسی یواش میگم. زین صداش می‌کنه و‌ میگه فرمو امضا کرده. خودکار و تخته شاسی رو میده دستم و تازه لرزش دستمو می‌بینم. زین از جاش بلند می‌شه. پرستار جلوتر راه میفته و من همونطوری که بازوی زینو گرفتم سعی می‌کنم قدمامو باهاش هماهنگ کنم که اذیت نشه.

دستمو محکم فشار میده. چشماش پر از اشکه و میدونم ترسیده. لباش ورم کرده از بغضش و چونه‌ی خوش‌فرمش می‌لرزه : دوستت دارم لی‌لی.

محکم روی پیشونیشو می‌بوسم. وقتی بغضشو می‌بینم سریع لباشو می‌بوسم و لبامو طولانی روی گونه‌ش میذارم. بیشتر بهم تکیه میده و چشماشو می‌بنده. پرستار ایستاده و نگاهمون می‌کنه. یه قطره اشک از چشمای زین میاد و دوباره شروع می‌کنه قدم برداشتن.

میدونم دکترش میذاره که برم داخل و توی طول عمل پیشش باشم ولی توانشو ندارم که ببینم تنشو باز می‌کنن. کمکش می‌کنم روی تخت سفید دراز بکشه. کلی دستگاه اونجاست که شاید از توشون فقط نمایشگرو می‌شناسم. زین دستای سردشو برای آخرین بار دور مچم حلقه می‌کنه و من همونطوری که سعی می‌کنم نشنیده بگیرم حرفای دکتر بیهوشی رو که میگه زودتر برم بیرون، روی چشمای خیس زین دست می‌کشم و برای بار دوم پیشونی‌شو می‌بوسم.

یواش صدام می‌کنه و میگه : میشه پیشم باشی؟ وقتی دارن بیهوشم می‌کنن؟

سر تکون میدم و لبخند میزنم به صورت رنگ‌پریده‌ش. به دکتر می‌گم که تا بیهوشی انجام شه میمونم. دست زینو محکم می‌گیرم و فقط به عسلی چشماش نگاه می‌کنم که چطوری هی خمار و خمارتر می‌شه تا جایی که پلکاش میفتن روی هم و دستاش شل می‌شن.

یواش پشت دستشو می‌بوسم و همونطوری که نگاهش می‌کنم از در بیرون میرم.

****

خب. به کم بودن پارتا زیاد توجه نکنین چون که قراره عاپا پشت هم باشه تا عاخر شب.

موعاچ بهتون.

Entertainer [Z.M] (mpreg)Where stories live. Discover now