سرش رو بیشتر و بیشتر به بالشت فشار داد تا شاید اینجوری گوش هاش گرفته بشه و اخمی کرد.
معلوم نبود کدوم ادم احمقی سر صبح اهنگ گذاشتهتوی جاش غلطی زد که باعث شد برای ثانیه های کوتاهی احساس کنه که روی هواست و بعد پخش زمین شد. مثل برق گرفته ها چشم هاش رو باز کرد و نگاهی به دور و اطرافش کرد
توی پتو پیچیده شده بود و از روی مبل ، جایی که دیشب روش خوابیده بود ، افتاده بود.
زین : فاک
درد کمرش کم بود که حالا با این افتادن باسنش هم درد گرفته بود
ویلیام : بازم؟
ویلیام با خنده گفت و به زین اخمو نگاه کرد.
این براشون یه عادت شده بود انگار.. هر روز توی همین ساعت باید انتظار یه " آخ " یا " فاک " یا " لعنت " از زین رو میداشتند.ویلیام : نمی دونم تو چرا یه تخت برای خودت نمیخری. دو ماهه اینجایی هر روز داری خودت رو ناقص میکنی
زین : فوضولیش به تو نیومده بچه. این مبل بی صاحاب یکم پهن تر بود چی میشد اخه
زین با همون اخمی که توی صورتش بود سعی کرد خودش رو از بین پتویی که دورش پیچیده بود نجات بده ولی هر کار میکرد نمی تونست
زین : اه بیا این لعنتی رو از دور من باز کن.
ویلیام : چه جانی دادی که اون جوری شبیه کرم شدی؟
ویلیام دست هاش رو پاک کرد و به سمت زین رفت. یک سر پتو رو گرفت و سعی کرد با کشیدنش از دور زین بازش کنه
زین : زود باش دیگه
ویلیام : خب من چیکار کنم این گیر کرده! یکم صبر داشته باش خب
بالاخره بعد کلی تلاش پتو رو از دور زین باز کردن
ویلیام : من نمی فهمم توی تابستون تو چرا پتو انداختی سرت؟ نگاه چه عرقی خم کرده
زین دست ویلیام رو پس زد و از روی زمین بلند شد
زین : میرم دوش بگیرم. صبحانه ام رو آماده کن
ویلیام : چشم عالیجناب. امر دیگه؟ ماساژ پایی ، باد زدنی چیزی لازم ندارین؟
زین : نمک بیخود نریز
زین به سمت حموم رفت و ویلیام هم برگشت سمت پنکیک هاش
دوباره صدای اهنگش رو زیاد کرد و شروع کرد به رقصیدن و خوندن..
..
زین پنکیک رو درسته توی دهنش کرد و به زحمت سعی کرد تا اون رو بجوه
ویلیام : خفه میشی الان خب .. دوباره از دنده ی چپت بلند شدیا
زین انگشت وسطش رو بالا آورد و همون طور پوکر به تلاشش برای جا دادن اون پنکیک توی دهنش ادامه داد
YOU ARE READING
Fool For You [Z.M]
Fanfictionفصل دوم " ps , I love you " يك روز مي آيي كه من ديگر دچارت نيستم .. [ با حرص سرش فریاد زدم و گفتم: مگه دوسش نداشتی؟ پس چرا نجنگیدی؟ پس چرا دوست داشتنت اینقدر زود تموم شد؟ با صدایی که غم ازش میبارید گفت: دوست داشتن تموم نمیشه فقط از یجایی به بعد دیگ...