پشت در اتاق عمل رژه راه انداخته بود
زمان از دستش در رفته بود و هیچ ایده ای از این که چند ساعت گذشته نداشتتنها چیزی که توی این لحظات آرومش می کرد این بود که جون ویلیامرو توی دست های لیام گذاشته
جیجی روی صندلی نشسته بود و پاش رو عصبی تکون میداد
این لحظات به کند ترین شکل ممکن سپری می شدن و اون دو نفر رو به مرز دیوونگی می رسوندناین که ندونی چند دقیقه ی دیگه چه اتفاقی قراره بیوفته یا چه خبری توی آینده ی نزدیکت انتظارت رو می کشه میتونه دیوونه کننده باشه
بالاخره در های باز شدن و لیام توی دیدرس زین قرار گرفت
با دو خودش رو به لیام رسوند و جیجی هم از روی صندلیش بلند شد و به سمت اون ها رفتقیافه ی لیام هیچ چیز رو نشون نمی داد و زین نمی دونست این به خاطر نتیجه ی عمل یا به خاطر دیدن زین توی اون وضعیت و بعد این همه سال
زین : چی شد؟
لیام دست هاش رو توی جیب شلوار یونیفرم آبی رنگش فرو برد و نفس عمیقی کشید
لیام : عمل موفقیت آمیز بود ولی ..
زین و جیجی نفس راحتی کشیدن و لبخندی روی لب هاشون شکل گرفت
همه چی خوب بود غیر از اون ولی آخر جمله ی لیام که نشون دهنده ی خبر بدی بودجیجی : ولی چی؟
لیام : کلیه ی سمت راستش رو از دست داده. متاسفم! چاقو توی جای بدی خورده بود
نفس زین توی سینه اش حبس شد
دست هاش بین موهاش خزیدن و ناباور چند قدم به عقب برداشتزین : شو..شوخی میکنی مگه نه؟؟
لیام : متاسفم. من هر کار از دستم بر میومد انجام دادم.. حالا فقط باید منتظر به هوش اومدنش باشیم
لیام لبخندی زد قبل از این که راهش رو بکشه و به سمت دفترش بره و از پشت سرش صدای زین و اون دختری که همراهش بود رو به خوبی میشنید
جیجی : زین این کارا چیه.. مهم اینه که حالش خوبه! زنگ بزن به خانواده اش خبر بده
زین تکیه اش رو به دیوار داد
زین : زنگ بزنم چی بگم؟ بگم هی شما بیست و دو سال بزرگش کردین یه تار مو ازش کم نشد بعد سه ماه سپردینش دست من یه کلیه اش پخ پخ شد رفت؟
جیجی : دعوا که دست تو نبوده. خودش وارد دعوا شده! کاری از دستت بر نمیومد تو
زین : حالا هر چی. بزار به هوش که اومد زنگ میزنم! این جوری اون ها هم توی استرس و دلهره میمونن
جیجی سرش رو تکون داد و دست زین رو کشید
اون رو روی صندلی نشوند و خودش کنارش نشست.. حالا که حال ویلیام خوب بود اون ها میتونستن یکم هم که شده آروم بگیرن
ESTÁS LEYENDO
Fool For You [Z.M]
Fanficفصل دوم " ps , I love you " يك روز مي آيي كه من ديگر دچارت نيستم .. [ با حرص سرش فریاد زدم و گفتم: مگه دوسش نداشتی؟ پس چرا نجنگیدی؟ پس چرا دوست داشتنت اینقدر زود تموم شد؟ با صدایی که غم ازش میبارید گفت: دوست داشتن تموم نمیشه فقط از یجایی به بعد دیگ...