نخستین درد

2.8K 289 59
                                    



همه در حال عبورن و هیچکس،
حواسش به قلب هایی که از تپش می‌افتن نیست.

هیچکس صدای نفس های حبس شده توی ریه ها رو نمیشنوه و هیچکس، دردِ رخنه کرده میونِ پوست و گوشت و استخونِ بقیه رو احساس نمیکنه.

روی نیمکتِ چوبی نشستم و انگشتامن که دارن با بی قراری روی اون ضرب میگیرن.

ناخن های کوتاهم ردی از خون رو روی خودشون نشون میدن و بریده های ریزِ چوب توی انگشتام فرو میرن.

ولی جسمم توان عقب کشیدن نداره و داره دردِ توی قلبم رو با ایجاد یه درد خفیف توی انگشتام کاهش میده.

میدونی الان کجام؟!

درست روی همون نیمکت.

یک ساعتی میشه که نشستم و خیره شدم به دری که مدام باز و بسته میشه،

اما تویی، که نیازِ چشم های منی از اون در عبور نمیکنی.

یک ساعتی میشه که با سرگردونی نگاهم رو بین آدما و خیابون و ساعت و درِ شیشه ای جابه‌جا میکنم.

یک ساعتی میشه که منتظرم برای دومین بار توی این هفته ببینمت و هنوز امید دارم که بتونم بیام جلو و باهات حرف بزنم.

درِ شیشه ای دوباره باز میشه و صدای خنده های دروغینی رو میشنوم که بی مهابا و بی توجه به قلبِ غم زده ی من سر به فلک میکشن...

در بسته میشه و نگاهم روی اون جسم شیشه ای خشک میشه و تو...

نمیخوای بیای بیرون عزیزِدل من؟!

نمیخوای بیای و بذاری دوباره نگاهم خیره شه به چشم هایی که تمومِ زندگی منن؟!

نمیخوای از حجم نبودنت چیزی کم کنی و بذاری قلبم،
دوباره نفس بکشه؟!...

نمیخوای بهم زندگی ببخشی همه چیزِ من؟!...

_______

دارک!؟
ریلی؟!
من!؟😂

گایز این فف دارک نیست، حداقل نه به اون شکلی که با خوندن مقدمه تصور کردید.

من خودم به سبک این داستان میگم،
عاشقانه ی معکوس :')

همچنان حدسی ندارید؟!

ممنون برای حضورتون💚💙

🌻🍃
:')♡~gisu


Torturer Of Love~L.S [Completed]Where stories live. Discover now