'LAST PART'
......
خیلی گذشته از آخرین روزهای دلتنگی...
خیلی گذشته از آخرین اشکهای چکیده روی گونهم...
حالا، خیلی فاصله دارم از روزهایی که بی تو، مرگ روبهروی من مینشست و بهم لبخند میزد.
خیلی فاصله دارم از حالِ پریشونی که همهی دلخوشیها رو از من دور کرده بود.
ماهها گذشته از آخرین باری که میون آغوش اون، برای تو...گریه کردم...
من، برای تو اشک ریختم...
برای تو زندگی کردم...برای تو مُردم...اما حالا...
من رو ببین هری،
من...زندگیِ بی تو رو یاد گرفتم...امروز، درست...توی همین لحظه، تو برای من...یه خاطره ی دوردستی...یه نقطه، توی این قلبِ وصلهدوزی شده.
فراموشت نکردم،
فراموشت نمیکنم...تو، همیشه بخشی از وجود من خواهی بود...
اما دیگه مثل قبل، دلتنگت نمیشم،
دیگه مثل قبل با دیدنت نمیشکنم،دیگه مثل اون روزها، هر چیز کوچیکی من رو به یادت نمیندازه...
تو من رو نابود کرده بودی، همون روزی که وارد اون خونهی لعنتی شدم و تو رو با دختری دیدم که روزی کافهچیِ کافهی مورد علاقهم بود...
همونجا که شروعِ همه چیز برای ما بود...وقتی میبوسیدیش و وقتی نگاهِ ناباور من رو به تمسخر گرفته بودی...
وقتی مشتهای بیجونم روی قفسهی سینهت کوبیده میشدن و وقتی مچ دستهام رو با بیرحمی بین انگشتهات گرفته بودی...
وقتی به چشمهای خیسم خیره شدی و گفتی من، اشتباهِ زندگیِ تو بودم...
گفتی همیشه از نظرت زیبا بودم و وقتی برای اولین بار بهت گفتم که دوستت دارم، با خودت گفتی: به امتحانش میارزه...
گفتی امتحانم کردی، اما من...چیزی نبودم که میخواستی...
گفتی دلزدهای از من و...
یادم نمیره جملههای بیرحمانهت رو...
وقتی بهم گفتی از من متنفری و ای کاش وقتت رو با من تلف نمیکردی...
فراموش نمیکنم اما دیگه، قرار نیست زخمِ روی قلبم باشی...
دیگه قرار نیست شعلهی روشن و سوزناکِ توی سینهم باشی...
میدونی هری،
هیچوقت...هیچکس...هرگز...کسی نمیتونه اونطور که من دوستت داشتم، دوستت داشته باشه...هیچکس نمیتونه اونطور که من عاشقت بودم، عاشقت باشه...
من تو رو از دست دادم، تویی که فقط از من، راهی برای شناخت خودت ساخته بودی...
تو من رو از دست دادی،
منی که بی پروا و با سلول به سلولِ وجودم، میپرستیدمت...میبینی؟
بازندهی این بازی خودِ تو بودی...
خودِ تو...حلقهی انگشتهام رو دور دست اون محکمتر میکنم.
شقیقهم روی بازوش میشینه و میتونم صدای خندههای آرومش رو بشنوم...
از اولین بوسهی ما، ماهها گذشته و از آخرین بوسه، فقط چند دقیقه...
و از آخرین باری که بهم گفت دوستم داره، فقط...چند ثانیه...
انگشتهاش رو محکمتر به انگشتهام چفت میکنه و بوسهای روی موهام میذاره.
نگاهم رو از اون میگیرم و به آدمها خیره میشم...
رهگذرهایی که توی دلشون، هزاران هزار اتفاق در حال رخ دادنه...
نگاهم به دختری میافته که بیاندازه برای من آشناست...
به دختری که با لبخند، دست پسری رو گرفته...که تو نیستی!
لبخندم برای لحظهای محو میشه و...
بهت گفته بودم هری، هیچکس نمیتونه تو رو به اندازهی من بخواد...
چشمهام رو میبندم و نفس عمیقی میکشم.
بازشون میکنم و دستِ اون رو محکمتر میگیرم.دست کسی که سالها عاشقم بود و من، نمیدیدمش...
که به جای عاشقِ اون شدن، به اشتباه به تو دل بستم...
ازت ممنونم که رفتی هری،
که باعث شدی اون وارد زندگیِ من بشه...
که لحظه به لحظه بودنش رو کنارم حس کنم...
ازت ممنونم که من رو شکستی، تا اون...دوباره من رو بسازه...
به چشمهای خوشرنگش نگاه میکنم.
ته ریشِ مشکی رنگش رو لمس میکنم و زمزمه میکنم:منم دوستت دارم...
لبخندش عمیقتر میشه و چشمهای عسلیش...درخشانتر...
_______
این هم از آخرین پارت'تورچرر آف لاو'
اما لطفا، حتما...پارت بعد رو هم بخونید.
🌻🍃
:')♡~gisu
ESTÁS LEYENDO
Torturer Of Love~L.S [Completed]
Fanficو تو میدونی؛ من، عاشقِ این دردم... "شکنجه گرِ عشق" 17نوامبر2018