لبخندِ بوسیدنی

740 156 41
                                    

دیشب،
توی خوابم بودی...
میون خیالم قدم میزدی و مثل اون روزها،
لبخند روی لب‌هات بود...

درست مثل روزهای اولِ آشناییمون...

اون روزها که دست‌هات برای من گرم بودن و وقتی سرم رو روی سینه‌ت میذاشتم،
صدای تپش‌های آرومش رو میشنیدم...

که دستت راه به پهلوهام پیدا میکرد و مشغول نوازشم میشد...

که خیره نگاهم میکردی و میگفتی من؛ زیباترین اتفاق زندگیتم...

بگذریم...

قرار بود خوابم رو برات تعریف کنم.

توی خوابم، وقتی برگشتم خونه...وقتی کلید رو توی قفل چرخوندم و در رو باز کردم و پا گذاشتم به جایی که عطر تن تو رو میداد،

تو با لبخند منتظرم بودی...

روی کاناپه نشسته بودی و منتظرِ منی بودی که میخواستم توی آغوشت حل بشم.

خبری از اون دختر نبود و خبری از بوسه‌ای که هنوز توی ذهنم پخش میشه و دیوونه‌م میکنه...

توی خوابم،
وقتی کنارت نشستم، بی‌هیچ حرفی من رو میون بازوهات گرفتی و لب‌هام رو بوسیدی...

طعم بوسه‌ت، مثل واقعیت نبود، اما شیرین بود...
غم نداشت...

آرامش داشت و احساسِ زنده بودن...

توی خوابم بهم گفتی دوستم داری و گفتی قرار نیست هیچوقت رهام کنی...

بهت گفتم تا همیشه عاشقم میمونی؟!

گفتی تا آخرین لحظه از زندگیم...تا آخرین ثانیه‌ای که چشم‌هام آبی‌های خوشرنگت رو میبینه...تا آخرین تپشِ قلبم، عاشقت میمونم.

گفتی و دوباره من رو بوسیدی...

و من بیدار شدم از زیباترین خوابی که توی تمام عمرم دیده بودم.

بیدار که شدم، چشم‌هام خیس بودن و رد خشکِ اشک‌هام روی گونه‌هام جا مونده بود...

اشک ریخته بودم اما لبخند احمقانه‌ای روی لب‌هام بود...

بیدار که شدم اون کنارم خواب بود...

روی تخت نشسته بود و زیر نور کمرنگِ اباژور، چشم‌های خواب آلودش رو بهم دوخته بود.

خودش رو بهم نزدیک‌تر کرد و دست‌هاش رو برام باز کرد.

از وقتی کنار هم میخوابیم، از وقتی فهمیده شب‌ها اسیر خواب و رویا و کابوس میشم،
با تکون خوردنِ تخت بیدار میشه و بی‌هیچ حرفی آغوشش رو بهم هدیه میکنه.

خودم رو بهش نزدیک کردم و سرم رو روی قفسه‌ی سینه‌ش گذاشتم.

دست‌هاش دور تنم حلقه شدن و بوسه‌های کوتاه و آرومش روی موهای آشفته‌م نشستن.

تو نیستی...
ازم دور شدی...
اما آرامش داره بهم برمیگرده...

آغوشش آرامش داره هری...

مثل آغوشِ تو نیست!

اما آرامشِ عجیبی داره...

از همه چیز دورم میکنه و اجازه میده فقط به آرامشِ فکر کنم.

موهام رو نوازش کرد و بوسه‌هاش رو تا روی گونه و چشم‌هام ادامه داد.

سرم رو عقب کشیدم و توی اون تاریک و روشن، به چشم‌هاش نگاه کردم.

لبخند داشت اما چشم‌هاش...چشم‌های زیباش غمگین بودن...

به لب‌هاش خیره شدم و...

لبخندش رو بوسیدم...

______

ممنون که میخونید.💚💙

🌻🍃
:')♡~gisu

Torturer Of Love~L.S [Completed]Where stories live. Discover now