رز و خنجر

654 149 105
                                    


"هِی...به دوربین نگاه کن..."

میگه و صداش،من رو از تو دور میکنه.
از تو که نه...

از خاطراتِ تو...

از خاطراتی که لحظه به لحظه توی ذهنم جون میگیرن و دست‌های سردشون رو روی گلوم فشار میدن.

بهش نگاه میکنم و با برخوردِ نور خورشید به چشم‌هام، اونها رو میبندم و دستم رو سایه‌بونشون میکنم.

صدای خنده‌هاش میاد و ثانیه‌ای بعد، گوشی رو پایین میاره و بهم لبخند میزنه.

"شدی عین یه بچه گربه...خدایا...موهای شلخته‌ش رو ببین..."

بچه گربه؟!

با شنیدنِ این حرف، دوباره...بی‌هیچ اختیاری، پا میذاری توی ذهن آشوبم...

صدای بَمت توی گوشم میپیچه و...

کلمه‌ای که مدام تکرارش میکردی...

'تو بچه گربه‌ی ملوسِ منی...'

قبل از تو، زیاد شنیده بودمش،
اما از زبونِ تو...

میدونی، هر چیزی وقتی از سمت تو بهم نزدیک شد، برای من تبدیل به بهترین شد و بهترین باقی موند.

حالا که اون این حرف رو بهم میزنه، مثل قدیما اعتراض نمیکنم و با اخم‌هام براش خط و نشون نمیکشم...

بهش لبخند میزنم و...

اینجوری خندیدن خیلی سخته...

وقتی با هر چیز کوچیکی، میای توی قلبم و با خنجری که میون دست‌هات گرفتی، رزی که توی قلبم کاشتی رو بیشتر از قبل پرپر میکنی...

وقتی هر چیز کوچیکی، تو رو به من برمیگردونه...

وقتی وجودت ازم دوره و یادگاری‌های کوچیک و بزرگی که برام گذاشتی، درست کنار قلبم جا خوش کردن.

اینجوری خندیدن...سخته...
خیلی سخت...

با دیدنِ لبخندم بهم نزدیک میشه و دست‌هاش رو روی گونه‌هام میذاره...

بهم خیره میشه و لبخندِ پهنش، کم کم جمع میشه
و تبدیل به دو تا انحنای محو میشه.

نگاه خیره‌ش من رو متعجب میکنه...

با لب‌های از هم باز شده بهش نگاه میکنم و تواناییِ نشون دادنِ هیچ عکس‌العملی رو ندارم.

انگشت‌های شَستش گونه‌هام رو نوازش میکنن و لحظه‌ای بعد، نرمیِ لب‌هاش رو، روی گوشه‌ای‌ترین قسمتِ لب‌هام احساس میکنم.

رد بوسه‌ای طولانی، از لب‌های گرمش روی پوستم باقی میمونه و چند ثانیه‌ی بعد، میون آغوشِ اونم...

مغزم توان فکر کردن نداره و قلبم به شدت خودش رو به قفسه‌ی سینه‌م میکوبه...

بی‌هیچ فکری، سرم رو بیشتر، توی گودیِ گردنش فرو میبرم و انگشت‌هام به پیراهنِ مشکی رنگش چنگ میزنن...

چشم‌هام رو میبندم و بعد از مدت‌ها، آرامشِ عجیبی رو احساس میکنم...



رفته‌ای با دیگری باید فراموشت کنم
کُشتنت کارِ دلی نیست که می‌خواهد تو را

_حمیدرضا عبداللهی

______

قلبم یه طوری شد سر نوشتنِ این پارت :')

بهتون گفته بودم حدس هاتون رو بهم بگید،
تا اینجای داستان، تنها کسی که درست حدس زد

_media_

بود.با وجود اینکه فکر میکردی داری اشتباه میکنی اما حدست کاملا درست بود دخترم😂♥🍃
و از اینجا به بعدم تقلب جایز نیست و حدس هاتون پذیرفته نمیشه چون قضیه لو رفته :/

و بالاخره، با شیب نیمه ملایم،به پارت های مورد علاقه ی من نزدیک میشیم :')
دلم میخواد خیلی زود به پارت اخر برسیم، چون حرفای زیادی برای گفتن دارم.

ممنون که میخونید.💚💙

🌻🍃
:')♡~gisu


Torturer Of Love~L.S [Completed]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora