صحبت های پایانی

1.3K 170 94
                                    


گفته بودم دلم میخواد به پارت اخر برسیم، چون حرف های زیادی برای گفتن دارم.

حالا وقت گفتن اون حرف هاست.

این نوشته و داستان، برای من ارزش زیادی داره، چون احساس زیادی براش صرف کردم و واقعا از ته قلبم اون رو نوشتم.

خیلی از غم های پنهان شده توی قلبم رو وارد داستان کردم،
خیلی وقت ها با نوشتنش گریه کردم و همیشه، زمانی اون رو نوشتم که حال خوبی نداشتم.

تو اوایل داستان، همه برای لویی غمگین بودن و دلشون میخواست بدونن که هری چرا اون رو ترک کرده.

بعضی ها تصور میکردن اشتباه از لویی بوده و خطایی ازش سر زده که هری اون رو رها کرده.

داستان که جلوتر رفت، متوجه شدید هری به لویی خیانت کرده و از اون برای شناخت گرایش خودش استفاده کرده.

شما، همه ی غم ها و دلتنگی های اون رو خوندید و شاید حتی احساس کردید.

دیدید که چطور از غم دوری کسی که بیشتر از هر کسی دوستش داشت، در حال نابود شدن بود.

اما هری، کوچکترین اهمیتی به وضعیت اون نمیداد!
چرا؟

جواب واضح و ساده س.
چون هری اون رو دوست نداشت.

برای هری، لویی فقط دوره ای از زندگیش بود که بتونه بیشتر خودش رو بشناسه و نیازی نبود بعد از اینکه کارش با اون تموم شده، به فکر اون باشه یا به حال بدش اهمیتی بده.

و چرا خیلی از شما، تا اخرین پارت های نوشته شده، توقع برگشتن هری رو داشتید؟!

میخوام بگم قصدم از نوشتن این داستان چی بوده.

اولین دلیلش این بود که غم زیادی توی قلب من سنگینی میکرد و نیاز داشتم با نوشتن اون رو کمتر کنم، نوشتن همیشه حال من رو بهتر میکنه و چه راهی بهتر از این برای آروم تر شدن؟!

و دلیل بعدی این بود که به آدم هایی مثل لویی، نشون بدم که نبود آدم ها...پایان زندگی نیست.

امیدوارم اونقدری واضح حال بد لویی رو به تصویر کشیده باشم که متوجه بشید چقدر عاشق هری بوده،
از نبود اون حال بدی داشته و تصور میکرده بدون هری، زندگیش به پایان میرسه.

اما زندگی، همیشه جریان داره...
حتی با نبود آدم هایی که خیال میکنیم بدون اونها، نمیتونیم...

درسته اون درد، برای همیشه توی قلب ما جا خوش میکنه.
اما دیگه مثل روز اول خونریزی نداره...دیگه مثل روز اول سوزناک نیست... بعد از یه مدت،فقط یه رد باقی مونده و کهنه شده ست...درسته هرگز کاملا فراموش نمیشه، اما نمیتونه تا ابد حق زندگی رو از اون آدم بگیره.

میدونم، داستان لری بود و خیلی هاتون توقع برگشت هری رو داشتید،

اما صاحب اون همه درد، نمیتونست و نباید
شکنجه گر عشقش رو میبخشید :')

و البته خیلی به افکار اون دوستانی که از وجود زین توی زندگی لویی خوشحال شدن افتخار میکنم.

ممنون که تا انتهای داستان من رو همراهی کردید.
متاسفم اگه داستان اونطور که میخواستید پیش نرفت.
متاسفم اگه با خوندنش غمگین شدید.
و باز هم ممنونم برای تمام لطفی که به من و نوشته های پر نقصم داشتید.

امیدوارم نهایت عشق رو توی زندگیتون تجربه کنید.

'نهم اسفند یک هزار و سیصد و نود و هفت'

💚💙

🌻🍃
:')♡~gisu

Torturer Of Love~L.S [Completed]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora