فقط برای چند روزِ که متوجه نگاههای متفاوتش شدم.
فقط برای چند روزِ که میتونم بفهمم وقتی بهم خیره میشد و چیزی نمیگفت، چرا یه لبخندِ محو، روی لبهاش دیده میشد...
فقط چند روز از اون اتفاق گذشته و حالا، بهتر از قبل میتونم اون رو بفهمم...
حالا، روی صندلی پشت کانتر نشستم و به اون نگاه میکنم.
با دقت شکلاتِ آب شده رو روی کیکی که تازه از فر بیرون آورده پخش میکنه و بعد سراغ توتفرنگیهایی میره که توی بشقابِ کنار دستشن...
نمیدونم چه احساسی دارم و نمیدونم باید چه احساسی داشته باشم.
حتی نمیدونم باید چه عکسالعملی نشون بدم و تو این برهه از زمان، احساس میکنم دیگه خودم نیستم.
هیچکدوممون اتفاقِ اون روز رو به روی هم نیاوردیم.
اما انگار از همون لحظه بود که حال من، کمی بهتر از قبل شد...
نمیدونم چی توی آغوشش بود و چی اون رو نسبت به بقیهی آغوشهاش متمایز میکرد.
اما هر چیزی که بود، مثل وصله خوردنِ تیکهی کوچیکی از ترکهای روی قلبم بود.
دوباره حواسم رو به اون میدم.
تیکههای بریده شدهی توتفرنگی رو روی شکلات میچینه و بعد دستهاش رو زیر شیر آب میگیره.پیشبندش رو باز میکنه و بعد از تا زدن، اون رو از لبهی صندلی آویزون میکنه.
ظرف چینیِ کیک رو با هر دو دستش نگه میداره و با یه لبخند که بیشتر از همیشه به لبخند شباهت داره، به من نزدیک میشه و کیک رو روی کانتر، درست مقابل من میذاره.
دستهام رو از زیر چونهم برمیدارم و بعد از اینکه نگاه کوتاهی به کیک میندازم، به اون خیره میشم.
"خوشمزه به نظر میاد."
بعد از سکوتی تقریبا طولانی میگم و...
من حتی دیگه نمیتونم چشمهای اون رو بخونم!یه چیزی توی اون تغییر کرده و انگار قرار نیست من ازش سردربیارم.
چاقو رو از روی سینک برمیداره و مشغول بریدنِ تیکهای از کیک میشه.
اون رو بین انگشتهای دست راستش میگیره و دست چپش رو زیر اون قرار میده و به لبهام نزدیکش میکنه.
لبخند میزنم و لبهام رو از هم باز میکنم تا گاز کوچیکی به کیک بزنم.
درست بعد از اینکه تیکهای از کیک بین دندونهام در حال خرد شدنه، کیک نصفه و نیمه رو به لبهاش نزدیک میکنه و از همون قسمت مشغول خوردنِ اون میشه.
"حالا خوشمزهترم شد."
میگه و لبخند میزنه.
لبخندش حتی به چشمهاش هم سرایت کردن.باقی موندهی کیک رو توی بشقاب برمیگردونه.
کف دستهاش رو روی کانتر میذاره و خودش رو کمی جلوتر میکشه و به سمت من خم میشه."چند روزِ که دارم با خودم کلنجار میرم...فقط برای اینکه بتونم تصمیم بگیرم که این حرفا رو بهت بگم یا نه...
دیگه نمیتونم مخفیشون کنم..."میگه و من با گیجی بهش خیره میشم.
میترسم از شنیدنِ چیزهایی که قراره به زبون بیاره.ته دلم امیدوارم اون چیزهایی که من فکر میکنم نباشن...
"چند سالی میشه که جز تو، هیچکس دیگهای نتونسته خودشو توی قلب من جا بده...
من بهترین دوست توام و میدونم با شنیدنِ این حرفا فکر میکنی دارم به دوستیمون خیانت میکنم...
اما مگه چقدر میتونم به زبون نیارمش؟!
قبل از اینکه بتونم بهت بگم،
عاشق اون شدی و...
میدونی لویی...برام خیلی سخت بود دیدنتون کنار هم، اما تا وقتی حال تو خوب بود، همه چیزو تحمل میکردم...
از رفتنش خوشحال نشدم، چون باعث شد تو به هم بریزی و حال بدت داشت دیوونهم میکرد...
زیاد توی گفتنِ این چیزا خوب نیستم...حتی نمیدونم باید چی بگم که دقیقا احساسمو توصیف کنه...
فقط...فقط میشه بهم اجازه بدی کنارت باشم؟
میشه اجازه بدی غم میون قلبتو کمتر کنم و دوستت داشته باشم؟!"میگه و من بدون پلک زدن به اون خیره شدم...
مغزم هیچ فرمانی بهم نمیده و نمیدونم باید چه کلمهای رو به زبون بیارم...
چیزی نمیگم و از روی صندلی بلند میشم.
نگاهش رنگ ترس میگیره و لبهاش رو برای گفتنِ چیزی از هم باز میکنه و دوباره میبنده...
کانتر رو دور میزنم و فقط، به دستهام اجازه میدم دور تن اون حلقه بشن...
و حالا، یه وصلهی دیگه رو روی قلبم احساس میکنم.
تا کی شب من
در آغوش غمت صبح شود؟_لیلا مقربی
________
چقدر زود رسیدیم به پارت بیستم!
یکم غر بزنم؟!
ووت و کامنتا انقدر داغونن که نگم براتون اصلا!
واقعا حس میکنم داستان اصلا جالب نیست براتون که انقدر سایلنت پیش میرید.
ولی خب وات اور...طبق معمول به آپ کردن ادامه میدم فقط برای اون چند نفری که همیشه هستن♡چند پارت قبل گفتم پایان داستان رو چی تصور میکنید و جوابای جالبی داده بودید.
حالا، با خوندن این پارتای جدید، پایان رو چی تصور میکنید؟!و یه چیز دیگه،
لطفا روی نوشته ها کامنت بذارید،
کامنت کلی که میذارید اکثر اوقات دیده نمیشه چون من کامنت لاین ها رو میخونم فقط.ممنون که میخونید.💙💚
🌻🍃
:')♡~gisu
BẠN ĐANG ĐỌC
Torturer Of Love~L.S [Completed]
Fanfictionو تو میدونی؛ من، عاشقِ این دردم... "شکنجه گرِ عشق" 17نوامبر2018