خاطراتت رو دور کن

631 157 39
                                    

اون روزا...
همش به این فکر میکردم که نبودت من رو نابود میکنه.

همش به این فکر میکردم که دردِ نداشتنت، من رو تبدیل به ویرونه‌ای میکنه که درست کردنش، کار هیچکس نیست...

که حتی خدا هم نمیتونه تیکه‌های شکسته‌ی من رو به هم متصل کنه.

اون روزا،
دلی که توی سینه‌م بود، هر روز و هر شب و هر لحظه، بهونه‌ی قلب تو رو میگرفت.

همون وقتایی که همه چیزِ من بودی و من هیچ ارزشی برای تو نداشتم و درست مثل یه موشِ آزمایشگاهی...من رو روی گردونه‌ی دروغ‌هات میدَووندی...

که لحظه به لحظه خیره میشدی توی چشم‌هام و بزرگ‌ترین دروغ‌های زندگیت رو بهم میگفتی...

میدونی هری...
اون روزا واقعا حس میکردم دوستم داری...

خیال میکردم من رو میخوای و اون حسی که ازش حرف میزنی، واقعیه...

حالا اما میدونم همه‌ی اون واژه‌ها، دروغ‌های قشنگی بودن که برای موقتی داشتنِ من به خوردِ قلبم میدادی...

منِ احمق هم بدون هیچ تردیدی، همشون رو باور میکردم و اجازه میدادم با خنجرِ توی دست‌هات، قلبم رو پر کنی از خطوطِ کوچیک و بزرگ...

اخه تو که نمیدونی...
نمیدونی دروغات چقدر شیرین بودن دنیای من...

نمیدونی شنیدنشون چه حس خوبی رو به این قلبِ بخت‌برگشته میداد و چه حال عجیبی رو به منه تشنه‌ی محبتِ تو...

تو که نمیدونی شنیدنِ دوستت دارم از زبون تو، برای من مثل تزریق عسل توی رگ‌هام بود و همه‌ی وجودم تا روزها بعدش، توی اون حجم از احساسِ انباشته شده پشت دروغ‌هایی که باورشون میکردم غلت میزد...

اون روزا،
حالا انگار از من دور شدن...

نه خیلی،
اما اونقدری دور هستن که بتونم کم کم با زخم‌های روی قلبم کنار بیام.

ماه‌ها از آخرین دیدارمون گذشته و دیگه حتی سعی‌ای نکردم که پنهانی ببینمت...

به جاش خیره میشم به اون و به حرف‌های قشنگی که میزنه گوش میکنم.

نمیدونم قراره قلبم بیشتر از این بشکنه یا نه...

نمیدونم اون هم مثل تو، منو به تباهی میکشونه یا نه...

اما حالا که داره تک تکِ تیکه‌های خرد شده‌ی قلبم رو بین دست‌هاش میگیره و تلاش میکنه اونها رو دوباره به هم وصل کنه،

بدون اینکه به زخمی شدنِ انگشت‌هاش فکر کنه...

میخوام اجازه بدم زخم‌هام بسته بشن...

میخوام جلوی این خونریزیِ کشنده رو بگیرم...

یک ساله رفتی و من هنوز عزادارِ عشقی هستم که هر دو سرِ اون، به خودم ختم میشد...

میخوام از همه چیز جدا شم و خودمو به اون بسپارم...

میشه تو هم دست از زخمی کردنِ من برداری و زودتر، از قلب من بیرون بری!؟

میشه اجازه بدی زندگیِ بی تو رو یاد بگیرم؟!

میشه یه روز از خواب بیدار شم و وقتی دستم رو روی قلبم میذارم، تپش‌هاش اسم تو رو فریاد نکشن؟

میشه بیای و خاطره‌هات رو هم ازم بگیری!؟...

آخه من نمیخوام اون چشم‌های عسلی، بیشتر از این با خاطره‌های تو غمگین بشن...

میخوام نگاهشون کنم و بعد از سالها، یه حال خوب رو میون خوشرنگیشون ببینم...

میخوام بیرون بیام از این کمای لعنتی و دوباره زندگی کنم...

________

ممنون که میخونید.💚💙

🌻🍃
:')♡~gisu

Torturer Of Love~L.S [Completed]Место, где живут истории. Откройте их для себя