من، آلوده ام به تو

590 159 73
                                    


توی ماشینِ اون نشستم و انگشت‌هام با بی‌قراری به هم گره میخورن.

من به نیازم نزدیک شدم و ناامیدانه بهش چشم دوختم.

به تویی که نیازِ منی، اما خودت رو دریغ کردی از من...

به تویی که من رو به خودت آلوده کردی و...

آره، من به تو آلوده شدم اما برای نجات پیدا کردن از این آلودگی، تلاشی نمیکنم...

به سمت ماشینی که چند قدم دورتر از تو پارک شده حرکت میکنی و...

احساس میکنم قلبم برای هزارمین بار با دیدنِ بوسه‌ای که روی لب‌های اون گذاشتی، ترک میخوره...

نگاهم رو به لبخندِ تو دادم و امیدوارم لب‌هات، همونقدر که برای من شیرین بودن، برای اون نباشن...

چون شیرینیِ لب‌های تو اعتیادآور بودن و...

وای از روزی که جز من، کس دیگه‌ای رو به چشیدنِ طعمِ اونها عادت بدی...

چشم‌هام تار میشن و به سختی روبه‌روم رو نگاه میکنم.

از پشت این پرده‌ی تار، هنوز هم زیبایی...

زیباترین خلقتِ خدایی که انگار، دیدنِ زجرهای من براش لذت بخشه...

که نشسته و از دور من رو تماشا میکنه...

که کاری نمیکنه برای قلبم و...

دستِ زین روی شونه‌م میشینه و باعث میشه از شوکی که حتی نمیدونم کِی سراغم اومده، خارج شم...

بهش نگاه میکنم و دوباره و دوباره و دوباره...
به خودم لعنت میفرستم...

غمِ توی چشم‌های اون...
غمِ میون اون خوشرنگ‌های زیبا...

همه و همه‌ش تقصیرِ منه...

چیزی نمیگه و از ماشین پیاده میشه.
میبینم که به سمت ماشین دختری که با تمام وجود ازش متنفرم حرکت میکنه.

میبینم و میخوام از ماشین پیاده شم و پشت سرش حرکت کنم.

اما پاهام هیچ کمکی به این قضیه نمیکنن.
انگار قفل شدن و حتی دست‌هام هم توان باز کردنِ در رو ندارن.

قطره اشکی که روی گونه‌م سر میخوره، غمِ توی قلبم رو توی خودش پنهون کرده...

حالا زین درست پشت سر اون ایستاده...
دستش از پشت روی بازوی اون قرار میگیره.

به سمت زین برمیگرده و با دیدنش، لبخندِ روی لب‌هاش گم‌ و گور میشه.

دستم رو حرکت میدم و برای باز کردنِ در تقلا میکنم...

اما هنوز نگاهم روی اونها قفله.
زین چیزی بهش میگه و اخمِ روی صورتش، نشون میده که داره با عصبانیت حرف میزنه...

نه...نه...نه...
عصبی بودنِ اون چیز خوبی نیست...

نگران میشم و انگشت‌های بی‌حسم رو محکم روی دستگیره‌ی در قفل میکنم.

دست‌های هری روی قفسه‌ی سینه‌ی اون میشینن و هلش میدن...

بی‌تعادل، کمی عقب میره و ثانیه‌ای طول نمیکشه، که مشت محکمی به فک هری برخورد میکنه و اون رو روی زمین میندازه.

حالت تهوع بدی سراغم میاد و احساس سرگیجه میکنم.

اشک‌هام پشت سر هم فرو میریزن و به سختی در رو باز میکنم.

پیاده میشم و پاهای سستم رو روی زمین حرکت میدم.

دستم رو به هر چیزی که نزدیکمه تکیه میدم و فقط میخوام خودم رو به شما برسونم...

حتی نمیدونم الان نگران کدومتونم...

چون میبینم مشتِ هری هم، صورت تو رو نوازش میکنه...

چون صدای فریادهای اون دختر رو میشنوم...

چون رهگذرهایی رو میبینم که به شما نزدیک میشن و سعی میکنن از هم جداتون کنن...

دستم رو به دیوار تکیه میدم و سرگیجه‌م بیشتر از قبل میشه.

احساس میکنم نیاز دارم تمام حال بد و غصه‌هام رو بالا بیارم.

دست‌هام از روی دیوار شل میشن و با زانوهام، روی زمین می‌افتم...

آخرین نگاهم، روی توییِ که دست‌های اون دختر دور بازوت حلقه میشن...

و زینی که با دیدنم به سمت من میدَوه و اسمم رو فریاد میکشه...






هر شب قبل از خواب،
بى آنكه با خبر باشى،
جولان ميدهى در خيالم
گاه با لبخندى گوشه ى لب
گاه با اشكى سرازير از گونه
به هر جان كندنى شده،
خودَت را نه
خيالت را حبس ميكنم در خوابم!

_علی قاضی نظام



_______


مرسی از کامنتای قشنگتون :')

ممنون که میخونید.💙💚

🌻🍃
:')♡~gisu

Torturer Of Love~L.S [Completed]Where stories live. Discover now