"دیگه نمیذارم بری سراغش...
دیگه حق نداری بری وایسی از دور تماشاش کنی...
دیگه اجازه نمیدم خودتو بیشتر از این غرق کنی..."صدای فریادش توی خونه میپیچه...
چشمهام رو میبندم و سرانگشتهام رو روی شقیقههام میذارم.
اون میگه اجازه ندارم بیشتر از این غرق بشم.
مگه دیگه جایی برای بیشتر غرق شدن باقی مونده؟!
مگه بیشتر از این هم میشه غرق شد و احساسِ خفگی کرد؟!
مگه آدمی که مرگ رو به چشم دیده، میتونه باز هم بمیره؟!
"داد نزن...داد نزن..."
زمزمه میکنم و چشمهام رو محکمتر روی هم فشار میدم.
از نیم ساعتِ پیش که لباسهام رو پوشیدم و قصد داشتم بدون اینکه حرفی به اون بزنم از خونه بیرون برم...
درست همون لحظه که با صدای برخورد دستم به صندلی و کشیده شدنش روی سرامیکها، از خواب سبکش بیدار شد، این بحث شروع شده.
بهم میگه احمقم که دوباره قصد دارم سراغ تو بیام.
اون میگه احمقم و حتی خودم هم این رو میدونم.
اما من، توان مقابله با این قلب احمق رو ندارم.
من، ناتوانتر از هر لحظهی دیگهای هستم.
حتی نابود شدهتر از وقتی که وارد آپارتمانت شدم و تو رو در حالی دیدم که اون، روی پاهات نشسته بود و لبهایی رو میبوسید که متعلق به من بودن.
نزدیکتر میاد و لرزش بدنم رو میبینه...
انگشتهاش دور مچ دستهام حلقه میشن."لو...آروم باش...متاسفم...باشه؟! آروم باش..."
لحنش آرومتر شده و میدونم که متوجه حال بدم شده.
جلوتر میرم و توی همون حالت، سرم رو به سینهش تکیه میدم.
پیشونیم روی قفسهی سینهش میشینه و نبض شقیقههام برای لحظهای آرومتر میشه.
"یه کاری کن زین...
یه کاری کن...
خیلی خستهم."مچ دستهام رو رها میکنه و یکی از دستهاش رو روی کمرم میذاره و مشغول نوازشم میشه.
دستِ دیگهش بین موهام حرکت میکنه.
میدونه که باید برای آروم شدنم چیکار کنه.
میدونه که حالا،محتاج نوازشم...
محتاج نوازشهایی که باید مال تو باشن، اما نیستن.
نوازشهایی که حالا روی تنِ دخترونهای قدم برمیدارن.
تمام وجودم، به تو نیازمنده...
دستهام تو رو میخوان و قلبم نیاز داره که دوباره به آغوشت نزدیک باشه.
روزهای زیادی از رفتنت گذشته...
اما چرا خاطراتت کمتر نمیشن!؟
هر روز و هر شب و هر لحظه...بیشتر از قبل خودشون رو به رخ میکشن و بهم پوزخند میزنن...
روزهای زیادی گذشته اما هیچ چیزی تغییر نکرده.
من، هر روز عاجزتر از دیروزم و...
تو...
چرا لبخندِ زیبات، هر روز درخشانتر از قبل میشه؟!چرا نبود من، باعث حال خوبت شده؟!
نوازشهاش باعث میشن چشمهام رو ببندم.
حس خوابآلودگی سراغم میاد و زین این رو از شل شدنِ بدنم میون آغوشش میفهمه.
همونطور که بین بازوهاش گیر افتادم، به آرومی رو به جلو قدم برمیداره و من رو روی نزدیکترین مبل مینشونه.
کنارم میشینه و من رو پایینتر میکشه تا سرم رو روی پاهاش بذارم.
چشمهام هنوز بستهن و نمیخوام بازشون کنم.
کاش میشد برای همیشه بسته باقی بمونن...
کاش میشد برای همیشه، توی دنیای تاریکِ پشت پلکهای بستهم زندگی کنم.
اونوقت شاید دیگه تو رو نمیدیدم و زیباییِ بیحدت، قلبم رو نمیلرزوند...
دستهام رو دور تنم حلقه میکنم تا سرمایی که به جونم رخنه کرده، کمتر بشه.
بدون تو، دنیای من سردتر از همیشهس...
تو که وارد زندگیم شدی، پاییز بود...
پاییز بود و کنار تو روی برگهای رنگی قدم زدم...
تو رفتی و پاییز، توی زندگیِ من باقی موند.
تو رفتی و من موندم و پاییزِ بی تو...
و ای کاش یکی از این صبحها ،
صدای تو را نفس بکشم..._لیلا مقربی
_______
چرا هیچکس به نکته ی اصلی داستان اشاره نمیکنه؟! T_T
هرچند اینطوری بهتره، باعث میشه آخرش حسابی شوک بشید XD
پاییز شما کجاست؟!
رفته، یا کنارتون باقی مونده؟! :')ممنون که میخونید.💚💙
🌻🍃
:')♡~gisu
KAMU SEDANG MEMBACA
Torturer Of Love~L.S [Completed]
Fiksi Penggemarو تو میدونی؛ من، عاشقِ این دردم... "شکنجه گرِ عشق" 17نوامبر2018