خانه ی جدید

2K 359 5
                                    


سهون تمامی وسایلش رو از صندوق عقب خارج کرد، یه چمدون و یه کیف دستی براش کافی بود چرا که آخر هفته دوباره باید به آپارتمان خودش برمیگشت. بعد از پرداخت کرایه، شروع به قدم زدن کرد و وارد محوطه ی عمارت سفید رنگ شد. اون قدری که توی تلویزیون دیده بودش بزرگ نبود اما مطمئنا شوهر خانم کیم اون رو ترک کرده بود و شانس داشتن همچین عمارتی در اختیار خانم کیم بود.
نینا بهش گفته بود که شوهرش توی تصادف با ماشین مرده اما در مورد بچه هاش...سهون هرگز اون هارو ندیده بود، حتی زمانی که خانوم کیم در بیمارستان بستری بود.
شاید اون ها زمانی برای ملاقات میومدن که سهون شیفت نبود یا شاید هم هرگز به دیدنش نیومدن، نمیدونست. فقط دستیار شخصیش رو میشناخت که همیشه توی بیمارستان کنارش بود.

سهون زنگ رو زد، بعد از چند لحظه، یه زن با موهای خاکستری رو ملاقات کرد که با لبخند نگاهش میکرد.
اگر مادرش هنوز زنده بود تقریبا همسن اون زن بود. این موضوع دردی به قلبش وارد کرد. اونقدر برای مادرش دلتنگ شده بود که هر زنی با یه لبخند براش مثل عکسی از مادرش بود.
"سلام،چطور میتونم کمکت کنم مرد جوان؟" 
زن به نرمی خندید یا به طور جد، از دید سهون مثل یه مادر خندید.
"سلام، من جایگزین نینا پرستار شخصی خانوم کیم هستم."
و تعظیم کوتاهی کرد.
"بله خانوم درباره شما گفته بودن، من سوفی ام ،خدمتکار اینجا. تومیتونی نانا صدام کنی،همونطور که بچه ها صدام میکنن.وشما؟"
"اوه، عذر میخوام خیلی بی ادبم. سهون هستم."
بخاطر کار احمقانش پشت سرشو با یه خنده از سر تاسف خاروند. نانا فقط لبخندی زد و به آرومی با دستش ساعد سهون رو گرفت.
"زودباش بیا تو. می برمت پیش خانوم. از صبح منتظرت هستن. وسایلت روهم اینجا بزار،از یکی میخوام که چمدونات رو به اتاقت بیاره."
به سهون اشاره کرد که دنبالش بره. بعد اون رو به سمت طبقه دوم راهنمایی کرد. سهون نمیتونست چشماشو برای دید نزدن خونه کنترل کنه. واقعا جذاب بود.
لوسترهایی با اندازه های مختلف از سقف آویزون بودن، مبلمان زینتی متفاوتی که از چوب هایی به سبک چینی ساخته شده و به خوبی و زیبایی تمام در کنار هم قرار گرفته بودن. سهون واقعا متعجب بود. حتما خانوم کیم سلیقه خوبی توی چیدمان وسایل خونه داشت. اون هرگز قبلا حتی توی رویاهاش هم نمیتونست تویه چنین قصری زندگی کنه، این خیلی از تصوراتش دور بود.
"اتاق تو دقیقا  کنار اتاق خانومه، اینجوری مراقبت ازشون برات راحت تره ."
صدای نانا سهون رو به واقعیت برگردوند و تمام توجهش رو به صورت خندان نانا داد.
نانا در یکی از اتاق ها رو که یحتمل اتاق خانم کیم بود، زد. صدای آرومی گفت :
"بیا تو"
و بعد از باز شدن در، سهون خانم کیم رو روی یک تخت با ملحفه سفید دید که جلوی یه باغچه پر از گل بود، چهرش میدرخشید.

"اوه... سهون عزیزم،منتظرت بودم."
لب هاش با یه لبخند زیبا کشیده شد و دستهاشو برای خوشامد گویی به سمتش دراز کرد،سهون سریع دستاشو گرفت،اونو کشید به سمت خودش تاروی صندلی چوبی کنارش بشینه،نانا هم رفت تا برای سهون نوشیدنی بیاره.
"چطورین خانوم کیم؟"
سهون همون طور که به چهره پیرش نگاه میکرد پرسید،حتی باوجود چین و چروک های متعدد روی صورتش، همچنان زیبا بود.
"الان حس میکنم یکم بهترم،اما هنوزم،بدنم اونقدر قوی نشده که بتونم دور این باغچه زیبا قدم بزنم، چیزی که واقعا میخوام انجام بدم."
یکم ناراحت شد اما بعدش یه لبخند کوچیک به سهون زد.
"خوشحالم که اینو میشنوم،حداقل حس بدی ندارین." 
"من خیلی خوشحالم که تو کمک به منو قبول کردی.من شخصا ازت درخواست کردم که مراقبت ازم رو به جای نینا قبول کنی.تویکی از پرستارایی هستی که واقعا باهاش راحتم. "
دستای سهون رو با محبتی مادرانه گرفت.
"باعث افتخارمه که همچین حسی نسبت به من دارین."
دسته ای همو گرفته بودن،سهون نفس های عمیق میکشید.
"امروز دارو هاتونو خوردین؟"
سهون همچنان که لبخند میزد پرسید.
"اونقدر برای دیدنت هیجان داشتم که فراموششون کردم."  و اجازه داد که سهون خنده ی نخودیش رو ببینه. چقد توی اون لحظه با اون چشمها فوق العاده شده بود.
"پس انگار باید برم براتون بیارمشون."
و سهون هم مثل خانوم کیم نخودی خندید.


~•HURT•~{Persian Ver./completed}Where stories live. Discover now