سهون چشم هاش رو بست تا گرمای آغوشی رو که مدت ها بود از دست داده بود دوباره حس کنه هرچند که چانیول بعد از اینکه با بکهیون بهش خیانت کرد دیگه براش اهمیتی نداشت و توی دیکشنری سهون اون ها مرده بودند.
بازدم لرزونش رو از بین لب هاش رها کرد.
" هیونگ،بذار برم..."
سعی کرد صداش نلرزه اما موفق نبود.
" ولت میکنم، اما باید قول بدی باهام حرف بزنی."
نفس های گرم چانیول روی گردنش حالا که دیگه مال اون نبود براش حکم شکنجه رو داشتند.اصلا چانیول از اولش مال اون بود؟ یا مثل چیزی که جونگین گفت حس چانیول فقط ترحم بود؟
این فکر دوباره قلبش رو سنگین کرد." هیچی نیست که ما بخوایم دربارش حرف بزنیم."
صدای پراز لرزش خودش رو میشنید. و اگر الان بین بازوهای چانیول نبود لرزش بدنش هم واضح میشد و احتمال سقوطش روی کفپوش زیاد بود.
" سهون، خواهش میکنم! "
چانیول شروع کرد التماس کردن و پیشونیش رو به شونه سهون تکیه داد.
سهون حسشون میکرد...اشک های چانیول داشتند لباسش رو خیس میکردند و این باعث تحیّرش شده بود. چی باعث شده بود چانیول اینقدر ضعیف بشه؟ چی اونقدر مهم بوده که اون اومده تا با سهون دربارش حرف بزنه؟ سهون نمیتونست این چانیول ضعیف رو تحمل کنه. اون قبلا عاشق عاشق این مرد بود و الان نمیدونست که هنوز هم حسی بهش داره یا نه.
دلش میخواست چانیول رو بغل کنه اما اون...بهش آسیب زده بود. نفس عمیقی کشید و به موافقت سر تکون داد.
چانیول دست هاش رو از دور بدن سهون باز و بهش پشت کرد. سهون با از بین رفتن گرمایی که تا چند لحظه پیش احاطه اش کرده بود احساس خلا کرد.
با آرامش چرخید و سمت باغچه راه افتاد. چانیول هم پشت سرش.
سهون روی یکی از صندلی های چوبی نشست و چانیول هم روبه روش. سعی میکرد به هر چیزی نگاه کنه به جز...چانیول.
برای مدتی هیچ کلمه ای رد و بدل نشد و سکوت عمیقی برقرار بود.
چانیول با تک سرفه ای گلوش رو صاف و لب هاش رو ازهم باز کرد تا حرف بزنه...اما نتونست.
سهون از گوشه چشم چانیول رو میدید و متوجه بود چطور داره سعی میکنه کلمات رو کنار هم بچینه.
چانیول بعد از اینکه اشک های تازه روی گونه هاش رو با دست پاک کرد چند نفس عمیق کشید.
بعد از 6 سال باهم بودن اولین بار بود که چانیول رو اینطور میدید و این باعث میشد از کنجکاوی بخواد دیوونه بشه.
" بکهیون...تصادف کرده و هنوز تو کماست."
با چشم های بسته تند تند کلماتش رو پشت هم ردیف کرد.
قلب سهون یه لحظه ایستاد. با اینکه نشسته بود اما لرزش بدنش رو حس میکرد.
'هیونگ....'
تصویر بکهیون پر انرژی از گوشه ذهنش جلوی چشم هاش خودنمایی میکرد.
بکهیون از بچگی با اون بود درحالی که همه حتی پدرش هم رهاش کرده بودند.
یهو دلش برای حرف زدن با اون، شنیدن جوک هاش، دست انداختن ها و گستاخی هاش تنگ شد. اون بخشی از شادی های زندگی سهون بود.
سرش گیج میرفت و حس میکرد میخواد بالا بیاره. بی هیچ حرکتی سعی کرد بغض سنگینش رو قورت بده.
اما...یادآوری تصویر بکهیونی که داشت چانیول رو میبوسید و بدون عذاب وجدان اعتراف کرد که از عاشق چانیول بودن متاسف نیست قلبش رو پر از خشم کرد.
و این حقیقت هم که بکهیون در نتیجه راز کثیفش با چانیول داشت بچه اون رو توی بدنش حمل میکرد خونش رو به جوش آورد.
چانیول به آرومی دست سهون رو بین دست هاش گرفت.
" اون خیلی دلش میخواست که ازت عذرخواهی کنه. شاید اگه، بیای دیدنش، قدرت پیدا کنه و به هوش بیاد!"
چیزی توی چشم هاش بود که سهون حس میکرد چقدر هراسون،منتظر و شکننده ست.
اما اینکه چانیول اینقدر بخاطر بکهیون ضعیف و شکننده شده بود فقط ثابت میکرد که واقعا عاشق بکهیونه و حسش به سهون چیزی جز ترحم نبوده.
این چانیولی که روبه روش بود گواهی بود بر نتیجه گیری های قبلی جونگین.
دلش میخواست از درد قلبش فریاد بزنه.
چشم هاش رو روی التماس های چانیول بست. حسی که الان وجودش رو پر کرده بود نفرت نسبت به چانیول و بکهیون بود و بس.
براش مهم نبود که بکهیون تصادف کرده.
مهم نبود که دیگه هوشیار نیست.
دیگه حتی ذره ای به زندگی لعنتی اون ها اهمیت نمیداد.
با شدت دستش رو از دست چانیول بیرون کشید و از جا بلند شد. چانیول با نگاه گیجش دنبالش کرد.
" سهون خواهش میکنم با من بیا! "
اوه! حالا چانیول داشت واسه معشوقش التماس میکرد؟
چشم هاش از اشک پر شده بود و این نه تنها حال سهون رو بهتر نمیکرد بلکه کینه ش رو از اون دو عمیق تر میکرد.
" برو به جهنم. "
گفت و سمت مخالف چانیول قدم برداشت.
چانیول از واکنشش شوکه شد. هیچ وقت سهون رو اینقدر بی احساس ندیده بود. اون خیلی تغییر کرده بود.
اشک هاش روی گونه هاش غلتیدند.
تقصیر اون بود که سهون اینطوری شده بود.
روی زمین زانو زد. تمام فکرش بکهیونِ بیچاره و قلب شکسته سهون بود.
![](https://img.wattpad.com/cover/171740027-288-k663799.jpg)
ESTÁS LEYENDO
~•HURT•~{Persian Ver./completed}
Fanficسهون پرستار منزوی و گوشه گیر بعد از خیانت عشقش چانیول با بهترین دوستش بکهیون ، تن به ازدواج اجباری با جونگینی میده که قراره 8 امین سالگرد رابطه اش با کیونگسو رو جشن بگیره. ازدواج اجباری با کسی که به مدت 8 سال عاشق دوست پسرش بوده و هنوز هم هست میتون...