اون با درد هم لبخند میزنه

1.9K 372 25
                                    


نسیم خنکی که با صورت بی نقصش ملاقات کرد باعث شد پلک هاش رو روی هم بذاره و زیبایی های زندگی رو تحسین کنه.برگ خشکیده ای با هارمونی باد چرخید و چرخید و در آخر با فرود اومدن روی کفش سهون وادارش کرد چشم هاش رو باز کنه. به برگ خیره شد،کاش قلب اون هم مثل این برگ بود،مرده و بی حس.
دستش رو روی شکم تختش قرار داد و تک تک کلمات دکتر دوباره توی ذهنش به پرواز دراومدند.

"تبریک میگم، هردو به زودی پدر میشید."

با چهره خندون اینو گفت اما نفس سهون لحظه ای گرفت و با دهان باز بهش خیره موند. نتونست احساس جونگین رو از چهره ش بخونه، همون ماسک بدون حسش روی صورتش بود، بدون ذره ای پریشونی یا اشتیاق در مورد خبری که شنیده بود.
اون خودش نمیدونست چطور باید نسبت به بارداریش واکنش نشون بده.
ذره ای از وجود جونگین الان توی شکم اون بود.داشت بچه جونگین رو حمل میکرد.
از اینکه این بچه نتیجه رابطه ای بود که با تنفر و کینه شکل گرفته بدش میومد. بدون حضور عشق اون موجود فقط نتیجه خودخواهی خودش و اشتباه جونگین بود.
یهو انگار هوای تازه هم برای نفس کشیدنش سنگین شد.از اینکه تو شرایط انتخاب کردن قرار بگیره متنفر بود.
به شکمش نگاهی انداخت و نوازشش کرد. چرا حتی برای نگه داشتن اون یه تیکه گوشت و خون شک کرده بود؟
اون بچه ش بود بچه ای که حالا همه کسی بود که اون داشت،خانوادش بود.اهمیتی نمیداد که با عشق ساخته نشده بود چون اون بچه هم انسان بود و زندگی داشت.
با عشق به وجود نیومده بود؟ ایرادی نداشت، سهون میتونست اون رو توی عشق و محبت خودش غرق کنه.
میدونست که زندگی بدون عشق چقدر دردناکه،چرا میخواست بچه خودش رو با شک و تردیدش عذاب بده؟
لبخندی روی لب هاش نشست. تموم عشقی که توی قلبش بود رو تقدیم بچه اش میکرد تا مثل خودش چنین زندگی پر دردی رو تجربه نکنه.

از روی نیمکت بلند شد و فرصت استفاده از اون رو در اختیار زوج مسنی که برای هوا خوری اون اطراف قدم میزدند گذاشت.
با تشکر زیر لبی همونطور که انگشتهاشون هنوز توی هم قفل شده بودند روی نیمکت نشستند. سهون تعظیم کوتاهی کرد و قبل از فاصله گرفتن ازشون لبخندی تقدیمشون کرد. ناخواسته به اون دو حسودیش شد.

از پارک بیرون رفت و راه اتاق خانم کیم رو پیش گرفت. بعد از اینکه اون خوابیده بود تنهاش گذاشته بود و حالا میخواست چک کنه که بیدار شده یا نه.
توی مسیر وقتی مرد قد بلندی رو دید که به سمتش میاد لرزی به ستون فقراتش افتاد.
مرد لحظه ای با دهان باز به سهون خیره شد اما بعد به راه رفتن ادامه داد.هردو در تکاپوی ذهنی بودند که همدیگه رو نادیده بگیرند یا نه، تا اینکه چانیول روبه روی سهون ایستاد و لبخند معذبی زد. سهون هم ایستاد و برای چانیول کمی سر خم کرد.
بعد از اتفاقاتی که بینشون افتاده بود نمیتونست به چانیول نگاه کنه. از اشتیاق بیجاش برای اعتراف دوباره به چانیول شرمگین بود.

~•HURT•~{Persian Ver./completed}Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin