جان دادن

2.3K 368 40
                                    

سهون با حس دردی ناگهانی توی پاهاش از خواب بیدار شد.
خیلی درد داشت انگار که میلیون ها سوزن داخل پوستش فرو میرفتند.
سعی کرد پاش رو تکون بده اما موفق نشد.انگار پاهاش تبدیل به چوب خشک شده بودن و نمیتونست انگشتاش رو حس کنه.عضلاتش گرفته بود.
"جونگ...این..."
با لب های لرزون زمزمه کرد و سعی کرد تیر کشیدن عضلاتش رو نادیده بگیره.
به دنبال جونگین به پهلو چرخید اماهیچ کس اونجا نبود.
نگاهش سمت کاناپه بعد دستشویی و بعد توی کل اتاق چرخید اما کسی جز خودش توی اون اتاق نیمه تاریک نبود.
ناگهان حس کرد چقدر اونجا کوچیک و غریبه.
جونگین پیشش نبود.
ساعت دیجیتال روی پا تختی 3 صبح رو نشون میداد و فکر بودن جونگین با کیونگسو برای دومین بار توی اون روز بهش حس مرگ داد.
یک ربع بعد از اینکه جونگین توی کافه ترکش کرد کریس اومد دنبالش و اون حتی یک کلمه هم با کریس حرف نزد.
حوصله حرف زدن با کسی رو نداشت و کریس هم اونقدر فهمیده بود که بی هیچ حرفی سهون رو هرجایی که رفت همراهی کرد.
با چشم های اشک بار به سقف خیره شد و سعی کرد خودش دردش رو آروم کنه.
نمیدونست این درد از گرفتگی عضلاتشه یا قلب شکسته ش.
چشم هاش رو بست تا دوباره بخوابه اما نتونست اشک هاش رو کنترل کنه ؛ وقتی که فرشته های شب اون بیرون با شادی مشغول آوازخوندن بودن سهون توی اون شب سرد توی سکوت اشک میریخت.
اون شب فقط شروع شب های تنهاییش بود.
تقریبا برای یک هفته جونگین کم کم ازش دور شد.میدونست اون سعی میکنه هر زمانی که به دست میاره رو با سهون یا دقیق تر با بچه ش بگذرونه اما تقریبا بیشتر اوقات رو پیششون نبود.
شب ها توی آغوش سهون میخوابید اما صبح ناپدید میشد یا اینکه شب خونه نمیومد اما صبح سهون اون رو کنار خودش میدید.
دیگه نه با پسرش حرف میزد و نه زمانی رو برای سهون اختصاص میداد حتی اگر جسمش پیش سهون بود روحش آشکارا جای دیگه ای سیر میکرد.همیشه توی فکر فرو میرفت و فقط وقتی سهون باهاش حرف میزد کمی بهش توجه میکرد.
اما سهون حتی جرئت پرسیدن نداشت،فقط مثل همیشه رفتار میکرد انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده.انگار که جونگین هیچ وقت اون رو توی کافه تنها نذاشته، هیچ وقت دنبال کیونگسو نرفته، هیچ وقت شب ها تنهاش نذاشته، هیچ وقت قلبش رو نشکسته و هیچ وقت قلبش بخاطر جونگین درد نگرفته.
چون میدونست رفتاری غیر از این زخم قلبش رو عمیق تر میکنه.

سهون و کریس توی ورودی عمارت مشغول خداحافظی از بکهیون و چانیول و هانا بودند که ماشین جونگین وارد حیاط شد.بکهیون همراه با کریس از هفته قبل برای جشن گرفتن هفت ماهگی سهون برنامه ریزی کرده بود و سهون هم مخالفتی نکرده بود.بودن با دوستاش بهترین بهونه برای فکر نکردن به جونگین بود.
"همسر محبوبت بالاخره برگشت."
کریس قبل از اینکه تن خسته ش رو داخل خونه ببره زمزمه کرد.سهون میدونست که داره طعنه میزنه.جونگین برای جشن پیششون نبود و سهون مشغولیات زیادش رو بهونه کرده بود و البته که با نیشخند تمسخر امیز کریس مواجه شده بود.
سهون هم از زود برگشتن جونگین تعجب کرده بودچون معمولا وقتی برمیگشت که سهون مدتی بود رفته بود توی تخت و هیچ وقت قبل از 11 شب نیومده بود.
"فکر کردم چانیول و بکهیون رو دیدم."
وقتی با چهره پر از خستگیش مقابل سهون رسید گفت و پاسخش لبخندی اجباری بود.البته که جونگین وقتی سهون داشت براش از جشن امشب میگفت چیزی نشنیده بود.اون حتی فراموش کرده بود که امروز باید همرا سهون برای چکاپ ماهانه ش میرفته.اما سهون اونقدر خالی از احساس بود که حتی اعتراض هم نکنه.
خودش باورش نمیشد که هرچند اجباری بتونه به روی جونگین لبخند بزنه.دیگه رفتار خودش رو هم درک نمیکرد،چی باعث میشد با وجود زخم های قلبش بتونه بازهم مقابل این مرد بایسته ونگاهش کنه و لبخند بزنه؟نمیدونست چه حسی به جونگین داره.چه بلایی سر قلبش اومده بود؟
"واسه چیزی جشن گرفتین؟"
با دیدن باقی مونده غذاها و ظرف های کثیف و بادکنک های پخش شده توی سالن پرسید.سهون جوابی نداد.و بعد ناگهان جرقه ای توی ذهن جونگین روشن شد.
"اوه لعنت،سهون...معذرت میخوام."
و محکم از پشت سهون رو درآغوش گرفت.
"سهون جدا معذرت میخوام،فراموش کردم،لعنت به من،چقدر احمقم."
پشیمونی توی صدای جونگین باعث شد قلب سهون بیشتر از قبل فشرده بشه.اون نه تنها سهون بلکه پسر خودش رو فراموش کرده بود.چشم هاش رو بست تا نفس هاش رو آروم کنه.بدجور دلش میخواست که خشمش رو درمقابل جونگین کنترل نکنه،دلش میخواست فریاد بزنه بهش فحش بده و نفرینش کنه.
"میشه پیشم بخوابی؟"
اما اینها تنها کلماتی بودند که تونست روی لب هاش بنشونه.

~•HURT•~{Persian Ver./completed}Où les histoires vivent. Découvrez maintenant