تنها دلیل زنده ماندن

5.8K 495 22
                                    


مرد  لبه پشت بام ساختمان قدیمی بیمارستان ایستاده بود.
خورشید از بالا در کنار پیکر مرد جسم تاریک خمیده ای ایجاد کرده بود، سایه ای افسرده.
گرمای سوزان روی چهره رنگ پریده اش علامت های سرخ ایجاد میکرد اما او دیگر اهمیتی نمیداد.
نور شدید چشم های خسته اش رو آزار میداد. به پایین خیره شد.
به منظره اتومبیل هایی که مثل جعبه های کوچکی بین خطوط جابه جا می شدند.
تصویری توجهش رو جلب کرد، مردمی که هر سمت خیابان مثل مورچه هایی مشغول کار هر روزه شان بودند و بدون آنکه به کسی توجه کنند پراکنده شده بودند.
زندگی هم همینطور بود هر کسی قصه ای برای زندگی اش داشت. هیچ کس به بقیه بیشتر از خودش اهمیت نمی داد. نخستین اولویت هر کسی خودش بود، تنها خودش.
گرچه قیمت این منفعت او خیانتی دردناک به دیگران بود.
صرفا به چیزی که قلبش رو، قلب سنگیش رو  فشرده بود فکر میکرد.
برای هزارمین بار آه کشید. یک قدم دیگر که برمیداشت جسمش  20 طبقه پایین تر روی زمین قرار میگرفت.
چشم هایش را بست، نسیم صبحگاهی به آرامی صورتش را نوازش میکرد. موهای روی پیشانی اش به عقب متمایل میشدند و با زمزمه باد حرکت میکردند.
دست راستش را روی قفسه سینه اش گذاشت درست جایی که یاد گرفته بود قلبش آنجاست.
سعی کرد قلبش را حس کند.
ضربانی کوبنده و یکنواخت.
او بیمار نبود بلکه بدتر از آن، هیچ چیز حس نمیکرد.
چیزی حس نمیکرد مگر تا زمانی که به سختی آزارش میداد.
تمام تصویری که به ذهنش رسوخ میکرد تصویری از عشقش، پارک چانیول، و بهترین دوستش، بیون بکهیون بود. دو شخصی که بیشتر از هرکسی ناراحتش کرده و آزارش داده بودند.




سالها قبل...

"اوهووو اوهووو هون هون هون هون"

بکهیون وقتی سهون رو دید که روی یکی از  صندلی های کلاسشون نشسته و حتی یک اینچ هم تکون نمیخوره  با صدای سرزنده اش  شروع کرد به خوندن آهنگی ناخوشایند. سهون مثل یه تخته سنگ، به وایت برد روبه روش خیره شده و عمیقا غرق افکارش بود.
کلاسشون تنها جایی بود که اوقات استراحتشون رو باهم میگذروندند چون سهون علاقه ای نداشت که اوقاتش رو بین یه مشت دانش آموز که در طوفانی از عدم تعادل هورمونی به سر میبردند بگذرونه. سهون فقط از اینکه در انتهای روز توی اماکن شلوغ باشه متنفر بود به این خاطر که اغلب مرکز توجه افراد میشد.
اون دو معمولا با چانیول،همکلاسی بکهیون وقت میگذروندند. اما الان اون اونجا نبود و احتمالا به دیدن اعضای باشگاه بستکبالش رفته بود. سهون فقط بخاطر اینکه اون دوست بکهیون بود قبولش کرده بود. دوستهای بکهیون باید افراد خوش قلبی می بودند و آره چانیول هم واقعا همینطور بود.
در اولین ملاقاتشون، دو سال قبل، هیچ قضاوت عجولانه ای درباره سهون نکرد و به اندازه بکهیون با سهون خوب رفتار کرد. هرچند دور بنظر میرسید اما سهون پسری بود با مسائل و مشکلات روانشناختی بسیار و در کنار مردم حس ناامنی داشت.

~•HURT•~{Persian Ver./completed}Où les histoires vivent. Découvrez maintenant