"ببخشید که دیر کردم."
و قبل از اینکه پسر ریزه اندام اون رو سخت به آغوش بکشه پیشونیش رو بوسید.
"تا وقتی که آخرش میای،ایرادی نداره."
کیونگسو مقابل قفسه سینش زمزمه وار جواب داد.بعد از این همه سال رابطه هنوز هم هربار دلش برای گرمای این آغوش تنگ میشد.
جونگین بالاخره ازش فاصله گرفت و اون هم کنار کشید تا بتونه وارد آپارتمانش بشه.
"چرا نیام وقتی هرروز دارم واسه دیدنت پر پر میزنم؟"
اخم کرده بود، جواب کیونگسو براش عجیب بود.
کیونگسو بعد از قفل کردن در همراهیش کرد.
"وقتی یه همسر اونقدر جذاب داری ممکنه از من خسته شده باشی."
بی هیچ حسی توی صداش گفت و جونگین با سرعت برگشت سمتش.
"کیونگسو،لطفا..."
آهی کشید.
کیونگسو میدونست که جونگین چقدر از حرف زدن درباره ازدواجش بدش میاد چون هردو بخاطرش خیلی اذیت شده بودند.
وقتی اولین بار به کیونگسو درباره آرزوی مادرش گفت انگار قلب کیونگسو تکه تکه شد اما جونگین بهش اطمینان داد که تا وقتی کیونگسو بتونه صبر کنه عشقش به اون همیشه به قوت قبل باقی میمونه. هرچند که خودش به این رابطه اعتقادی نداشت،هنوز باهاش موافق بود،بخاطر عشقشون میتونست منتظر بمونه.
"این واقعیته جونگین."
وقتی جوابی ازش نگرفت از حرف هاش پشیمون شد.
صحبت درباره این موضوع خودش رو هم آزار میداد. میدونست بودن با جونگین اون هم وقتی که اون به عنوان همسر سهون شناخته میشد چقدر رقت انگیزه، اما ازدواج اون ها بدون عشق بود. جونگین بهش قول داده بود که همیشه عاشقش میمونه. سهون این وسط شخص سوم بود درسته؟
این چیزی بود که کیونگسو به خودش قبولونده بود. میدونست چقدر برای جونگین برآورده کردن آرزوهای مادرش مهمه. پس اینکه خودش برای برآوردن آرزوی خودش با جونگین مونده بود اشتباه نبود مگه نه؟ یا اون خودخواه بود؟
"خیلی خوب،معذرت میخوام..."
و از پشت جونگین رو بغل کرد.
نه،اون هم حق داشت طعم شادی رو کنار عشقش بچشه،هر چند که موقتی باشه.
"واست لازانیای مورد علاقه ت رو پختم."
" که باعث میشه بیشتر عاشقت بشم."
قلبش با شنیدن جمله جونگین گرفت.
عشق مردم رو خودخواه میکنه. اون که با ادامه این رابطه به سهون آسیب نمیزد،مگه نه؟ ازدواج اون ها اجباری بود نه باعشق. سهون و جونگین برای هم غریبه بودند. غیر ممکن بود که سهون از این رابطه آسیب ببینه چون از ابتدا از رابطه جونگین و کیونگسو خبر داشت.حداقل این چیزی بود که منطقش بهش میگفت.
"تو بخاطر آشپزیم دوسم داری؟ نه به خاطر خودم؟"
و کمی سرش رو کج کرد تا به چشم های جونگین نگاه کنه.چقدر اون دوتا دایره تیره رو عاشق بود.
جونگین ازش جدا شد و چرخید تا بتونه ببینتش.
"من عاشقتم چون تو کیونگسوی منی."
و هردو دست کیونگسو رو میون انگشتهاش گرفت.
"چاپلوس...الانه که رنگین کمون بالا بیارم."
"پس منم میشم تک شاخت."
جونگین واقعا اون رو خوشحال میکرد.اون به جز جونگین کسی رو نداشت و دلش میخواست تا آخرین لحظه زندگیش، تا وقتی که روحش از بدنش خارج شه معشوق مخفی اون بمونه.
اون زمان به زودی فرا میرسید و کیونگسو خودش رو براش آماده کرده بود.تا اون زمان میخواست که برای عشقشون بجنگه. فقط تا اون زمان چون نمیتونست جونگین رو برای همیشه نگه داره.
"بسه دیگه، میخوای الان غذا بخوریم؟"
و لبخند قلبی شکلی روی لب هاش شکل گرفت و جونگین نتونست میل به بوسیدنش رو کنترل کنه.
"ترجیح میدم الان غذا بخوریم چون اگه قبلش ماچ و بوس رو شروع کنیم معلوم نیس کی تموم بشه."
و روی لب های کیونگسو پوزخندی زد.
"آره،خوب میشناسم تورو."
و بدون اینکه منتظر جونگین بمونه سمت آشپزخونه راه افتاده.
جونگین هم بعد از چند لحظه دنبالش رفت.
" من؟"
"آره تو."
"آخرین باری که یادم میاد تو بودی که داشتی واسه بوس و بغل التماس میکردی."
"منکه چیزی یادم نمیاد."
"واقعا؟میخوای کاری کنم یادت بیاد هان؟"
و قبل از اینکه فرصت واکنشی به کیونگسو بده انگشتهاش رو سمت کمرش برد و شروع کرد به قلقلک دادنش و باعث شد صدای خنده هاش بلند بشه.
"جونگین...بس کن....قلقلکم میاد."
بین خنده هاش به سختی فریاد زد اما جونگین اهمیتی نداد.
این ها باعث خوشحالی کیونگسو بودند و میخواست فقط یکم بیشتر این شادی رو نگه داره.
برای سهون که مهم نبود نه؟
اون نمیتونست زندگی بدون جونگین رو حتی تصور کنه.
ESTÁS LEYENDO
~•HURT•~{Persian Ver./completed}
Fanficسهون پرستار منزوی و گوشه گیر بعد از خیانت عشقش چانیول با بهترین دوستش بکهیون ، تن به ازدواج اجباری با جونگینی میده که قراره 8 امین سالگرد رابطه اش با کیونگسو رو جشن بگیره. ازدواج اجباری با کسی که به مدت 8 سال عاشق دوست پسرش بوده و هنوز هم هست میتون...