شادشدن از بیچارگی دیگران

1.9K 357 23
                                    


سهون نیمی از صورتش رو توی بالش فرو برده بود و عطر جونگین رو از اون نفس میکشید.بخاطر بارداریش عادت های عجیب و غریبی پیدا کرده بود.
بعد از دو شب موندن توی آپارتمان قدیمیش و فکر کردن درباره برگشتش به این خونه هنوز هم صد درصد از تصمیمش مطمئن نبود.
اگر می خواست به قلبش گوش بده باید تصمیمی میگرفت که درنتیجه ش دیگه هیچ وقت قیافه جونگین رو نبینه اما عقل و منطقش میگفت که باید به مادر همسرش هم فکر کنه.
زمان مناسبی نبود که اون بخواد از اوضاع نابسامان رابطه شون مطلع بشه.
بخاطر خانم کیم برگشته بود و نیازی نبود با فکر به حضور جونگین خودش رو اذیت کنه چون دیگه کاری باهاش نداشت.
با این دلایل قلبش رو قانع کرده بود.
میخواست همونطور که کریس گفت فقط اون جونگین کله خر رو نادیده بگیره. الان تمام تمرکزش روی بچه ش بود. حتی اگر جونگین نمیتونست دوسش داشته باشه ایرادی نداشت خودش به تنهایی میتونست عاشق بچه ش باشه.
تقه ای که به در اتاق خورد از افکارش خارجش کرد.
"بفرمایید."
زمزمه کرد اما نه اونقدر آروم که فرد پشت در نتونه بشنوه و نانا توی چهارچوب در نمایان شد.
"ببخش که مزاحمت شدم عزیزم،هنوز ناخوشی؟"
"نه،اشکالی نداره نانا.الان حالم بهتره."
و با کمک آرنجش روی تخت نشست. هنوز کمی سرگیجه داشت هرچند که نسبت به صبح خیلی بهتر شده بود.تهوع و استفراغ های صبحگاهیش باعث حال بد هرروزش بود اما باید بخاطر بچه ش تحمل میکرد ،باید قوی میموند.
"خانم همین الان رسیدن،کریس ازم خواست خبرت کنم اما اگر هنوز حالت خوب نیس ایرادی نداره."
نانا با دیدن صورت سهون که رنگ پریدگی آشکاری داشت کمی از خوب بودن حالش نا مطمئن بود.
"نه،خوبم نانا.چند دقیقه دیگه میام پایین."
و لبخند اطمینان بخشی روی لب هاش نشوند.
"باشه پس،فقط اگر کارم داشتی صدام کن."
سهون با لبخند سری تکون داد و سمت پا تختی دست دراز کرد تا بلوزش رو برداره.این روز ها با اینکه کولر رو هم روشن میکرد بازهم احساس گرما میکرد.میدونست که این توی ماه های اول بارداری طبیعیه پس وقتی تنها بود فقط یه شلوارک کوتاه میپوشید.
بعد از پوشیدن لباسش سمت پله ها رفت و جونگین رو دید که مثل بچه ها داره سر به سر مادرش میذاره.آمادگی روبه رو شدن با جونگین رو نداشت اما این چند روز دوری از خانم کیم دلتنگش کرده بود. عذاب وجدان داشت، چون اون کسی بود که باید از خانم کیم مراقبت میکرد اما شرایط این اجازه رو بهش نداده بود.
"مام..."
به آخرین پله که رسید،صداش کرد و باعث شد توجه همه سمتش برگرده.
"سهون عزیزم،اوه چقدر دلم برات تنگ شده بود."
و دستش رو دراز کرد تا دست سهون رو بگیره و بعد چند لحظه سهون تقریبا تا کمر خم شده بود تا بتونه توی آغوشش جا بگیره.
چطور میتونست قلب ضعیف همچین زنی رو بشکنه؟ وقتی پای خانم کیم در میون بود نمیتونست خودخواه باشه.اون مادر دومش بود.
اگر با جونگین مشکلی داشت باید خودشون حلش میکردند نه اینکه باعث اذیت خانم کیم بشند. اون باید توی این مدت کوتاهی که زمان داشت شاد زندگی میکرد.
"معذرت میخوام که نتونستم پیشتون بمونم مام."
"اشکالی نداره.من دوتا پسر دارم که مراقبمن."
و ریز خندید.
"جونگین گفت حالت خوب نیست؟الان بهتری؟"
و دستاش رو دو طرف صورت رنگ پریده سهون گذاشت تا با دقت ببیندش.
جونگین گفته بود؟ از درون آهی کشید. خوب میدونست چطور با دروغ همه چیو ماست مالی کنه درحالی که کل این دو روز یه خبر هم ازش نگرفته بود.
"الان حالم بهتره،نگران نباشید مام."
لبخندی زد تا چهره نگران اون زن رو آروم کنه.
"مام بذار ببرمت اتاقت.اونجا میتونی دراز بکشی و با داماد محبوبت تا هر وقت بخوای حرف بزنی،باشه؟"
صدای کریس باعث شد سهون از خانم کیم فاصله بگیره.کریس دسته های ویلچر رو گرفت.
"ممنون که برگشتی."
جوری که فقط سهون بشنوه کنار گوشش زمزمه کرد و ویلچر رو سمت اتاق خانم کیم حرکت داد.

~•HURT•~{Persian Ver./completed}Onde histórias criam vida. Descubra agora