خونه ای که برای مدتی طولانی خالی از حضور هرجانداری بود حالا با صدای خنده های ریز هانا پر شده بود.
دخترک در حالی که پستونک توی دهنش رو میمکید سینه خیز سمت بچه ای که آروم روی کاناپه خوابیده بود میرفت و وقتی پدرش عقب میکشیدش تا جلوی کتک خوردن اون نوزاد رو بگیره ریز ریز میخندید.
" خیلی دوسش داری،آره!؟"
چانیول از دخترش پرسید و لب هاش رو روی شکمش گذاشت و فوت کرد و باعث خنده بیشتر هانا و نمایان شدن دندون های تازه نیش زده ش شد
"هیچ کس نمیتونه در برابر نمک این بچه مقاومت کنه."
سهون که همراه بکهیون از روی تخت مدتی داشت تماشاشون میکرد گفت.
نمیتونست جلوی لبخند عمیقش رو بگیره، به اون بچه حسودیش میشد.
"که البته میتونه در آینده برامون مشکل ساز بشه."
بکهیون دراماتیک وار آهی کشید و به کارش یعنی تا کردن لباس های سهون ادامه داد.
"ته اوه هم خیلی بانمک و دوست داشتنیه، باید هانا رو به عقد اون دربیارم."
نگاه هردو به سمت ته اوه چرخید که بدون ذره ای اهمیت به آدم های اطرافش و صداهای موجود، عمیق خوابیده بود.
با هربار نگاه کردن به چهره ش لبخند ضعیفی روی صورت سهون شکل میگرفت.هنوز هم نمیتونست باور کنه با وجود همه اتفاقاتی که افتاده بود پسرش داره نفس میکشه.
پرنس کوچولوش خیلی قوی بود شاید تمام چالش ها و سختی هایی که پدرش هر روز از بعد شکل گرفتن وجود اون تحمل کرده بود مقاومت اون بچه رو هم برای روبه رو شدن با مشکلات و سختی های این دنیا بیشتر کرده بود.
بعد از یک ماه داخل دستگاه بودن و تیره شدن پوست روشن و لطیفش و تحمل اون همه سیم و دستگاه که بدن کوچیکش رو سوراخ کرده بودند و جدال برای زنده موندن با وجود ریه های ضعیفش وقتی به وزن نرمال رسید و ریه هاش توانایی فعالیت مستقل رو پیدا کردند دکتر به سهون اجازه داده بود که پسرش رو به خونه ببره.
سهون خداروشکر میکرد که شانس بودن کنار پسرش رو دوباره پیدا کرده هرچند که هربار با دیدن چهره پسرش زخم عمیق قلبش سرباز میکرد چون اون... بی نهایت شبیه جونگین بود.
"اگر خودش بخواد من مشکلی ندارم.اوه خدا...نشستیم داریم واسه آینده بچه هامون از الان برنامه میچینیم درحالیکه یکی ده ماهشه و اون یکی فقط یک ماه."
آروم خندید و سعی کرد فکر کردن درباره اون مرد رو تموم کنه.
بکهیون هم خندید و لباس هایی که دستش بود رو کنار گذاشت.
به سهون نگاه کرد و قبل از اینکه سوالش رو بپرسه نفس عمیقی کشید.
"سهون!...از کاری که میخوای کنی مطمئنی؟منظورم اینه که...واقعا لازمه بری؟"
سهون آهی کشید و محیط خونه ش رو از نظر گذروند، آپارتمانی که خودش با پول خودش خریده بود و خونه اولش بود اما اون جا چیزی جز خاطرات دردناک نداشت. میدونست که دلتنگ میشه اما خیلی بهتر بود اگر هرچیز که مربوط به زندگی گذشته ش میشد رو فراموش میکرد.
"من مجبورم هیونگ.من توی این کشور بزرگ شدم و کلی خاطره ازش دارم اما همه اون خاطرات پر از دردن. نمی تونم بیشتر از این اجازه بدم که قلبم درد بکشه. میخوام با پسرم یه زندگی جدید رو شروع کنم.نمیخوام ته اوه هم زندگی تاریک من رو تجربه کنه.باید از اینجا برم تا زندگی گذشتم دست از سرم برداره و یه زندگی بهتر بسازم."
بکهیون خیره نگاهش میکرد.اون چقدر سختی رو اینجا تحمل کرده بود که اینقدر مصمم بود.
"متاسفم که دوست خوبی برات نبودم"
و چشم هاش پر از اشک شد.
سهون با شستش اشک هاش رو پاک کرد.خودش هم دلش میخواست گریه کنه، اما دیگه از اون کار هم خسته شده بود.
"تو واسه منه رقت انگیز به اندازه کافی خوب بودی هیونگ."
و لبخند پر از اطمینانی روی لب هاش نشوند و بهترین دوستش رو به آغوش کشید.
"درباره خودت اینجور حرف نزن ؛ تو آدم خاصی هستی و اینها فقط برای امتحان کردنت بوده.
مطمئنم از این به بعد زندگیت پر از شادی میشه.ببین، ته اوه هم شروع این شادیه."
درحالی که سرش روی شونه سهون بود زمزمه و پشتش رو آروم نوازش کرد.چانیول هم مشغول تماشاشون بود تا اینکه صدای غرغر هانا که بین بازوهاش بود بلند شد.
"آره.همینطوره هیونگ.اون همه زندگیمه."
و از بکهیون جدا شد.
"ممنونم هیونگ،بخاطر همه چیز."
"دلم برات تنگ میشه.هانا هم دلش واسه ته اوه تنگ میشه."
بکهیون سرش رو سمت هانا و ته اوه که روی کاناپه بودند چرخوند و باعث شد سهون هم نگاهش رو دنبال کنه.
"میتونی بیای دیدنمون."
"مالزی اونقدرا هم نزدیک نیست سهون!"
و لب هاش رو آویزون کرد.
سهون آروم خندید.
"میتونیم هر هفته تماس تصویری داشته باشیم."
"اوهوم."
بکهیون شونه بالا انداخت.البته که قرار بود هر روز به سهون زنگ بزنه تا چک کنه که حالش خوبه یا نه. سهون قرار بود با یه بچه یک ماهه بره به یک کشور غریب،معلوم بود که نمیتونست نگران نباشه.
صدای گریه ناگهانی ته اوه توجه همه شون رو به سمتش جلب کرد.
"چی شده؟"
بکهیون از چانیول که بچه رو تکون میداد تا ارومش کنه پرسید.
چانیول شونه بالا انداخت.
"نمیدونم،تو خواب یهو زد زیر گریه."
سهون بچه ش رو از چانیول گرفت.
"شاید گرسنه شه."
و شیشه شیری که از قبل آماده کرده بود رو از روی میز برداشت و سعی کرد به خورد ته اوه بده.اما اون با زبونش سر شیشه رو پس میزد و بیشتر جیغ میکشید.سهون پوشکش رو هم چک کرد اما اتفاقی نیفتاده بود.
"جاییت درد میکنه؟"
و شکم و سر و پشتش رو دست کشید تا چک کنه که چیز عجیبی وجود داره یا نه.بکهیون و چانیول هم به کمکش اومدند تا بلکه ساکتش کنن اما اون فقط هر بار بیشتر از قبل جیغ میزد و هانا با ترس فقط بهش خیره شده بود.
YOU ARE READING
~•HURT•~{Persian Ver./completed}
Fanfictionسهون پرستار منزوی و گوشه گیر بعد از خیانت عشقش چانیول با بهترین دوستش بکهیون ، تن به ازدواج اجباری با جونگینی میده که قراره 8 امین سالگرد رابطه اش با کیونگسو رو جشن بگیره. ازدواج اجباری با کسی که به مدت 8 سال عاشق دوست پسرش بوده و هنوز هم هست میتون...