رنگین کمان و درد

2.1K 324 43
                                    


حس زمزمه های آروم و نفس های گرمی مقابل شکمش از خواب بیدارش کرد.
وقتی نگاهش خورد به جونگینی که دستش رو زیر چونه گذاشته بود و صورتش مقابل شکم سهون بود حس عجیبی وجودش رو پر کرد.
جونگین داشت با بچه ش حرف میزد، و لب هاش به لبخندی کش اومده بودن.
هفت ماه از وقتی که وجودی در درونش شکل گرفته بود میگذشت و علاقه جونگین هم روز به روز بهش بیشتر میشد هرچند که هنوز هم انکارش میکرد اما با تمام وجود عاشق بچه ش شده بود.اون روزها از بهترین لحظات زندگی سهون بود.
بخاطرش اومد که جونگین چطور بعد از شنیدن صدای قلب بچه و دیدنش برای اولین بار از ذوق اشک ریخته بود و سهون سعی کرده بود لبخندش رو سرکوب کنه چون واقعا برای علاقه جونگین به بچه شون شاد بود.
میدونست تمام توجهی که داره از جونگین دریافت میکنه بخاطر اون بچه ست نه خودش اما چندان هم مهم نبود فقط دلش میخواست مورد توجه قرار بگیره پس دلیلش چه اهمیتی داشت!

جونگین نگاهش رو بالا آورد و با چشم های باز سهون مواجه شد که با لبخند نگاهش میکرد و نتونست سردرگمیش رو پنهان کنه.سهون مچش رو موقع دزدکی حرف زدن با بچش گرفته بود.
آره اون چند روز پیش وقتی دیده بود کریس داره با شکم برآمده سهون حرف میزنه بهش گفته بود که خیلی احمقه پس الان نباید به سهون فرصت میداد که مسخره ش کنه.
"چیه؟"
با ابرو های درهم گره خورده پرسید،انگار که هیچ کار اشتباهی انجام نداده و سهون فقط لبخند زد نمیتونست انکار کنه که این رفتار دائم الانکارِ کودکانه جونگین براش جالبه.
"همه حتی اون کریس بو گندو قبل از من با بچم حرف زدن اونوقت من نمیتونم؟"
با این جمله و لحن کاملا مثل پسر بچه های نق نقو شده بود.
سهون خنده ش رو فرو خورد، نمیخواست جونگین رو دلخور کنه.
"معلومه که میتونی، اون بچه خودته و مطمئنم از حرف زدن با پدرش خوشحال میشه."
دستش رو بین موهای لطیف جونگین فرو برد و لبخند اطمینان بخشی زد.
جونگین دوباره به برآمدگی شکم سهون خیره شد و توی افکارش فرو رفت.
"اخخخخ..."
سهون وقتی فشاری رو توی دیواره داخلی شکمش حس کرد نالید.
"دوباره لگد زد؟"
چشم هاش از هیجان درخشید و دستش در جستجوی منبع درد سهون سمت شکمش رفت و تمام وجودش روی همین موضوع متمرکز شد،تا اینکه با هیجان فریاد زد:
"واو...حسش کردم...واو..."
اما طولی نکشید که چهرش به حالت اولیه برگشت.
"دیگه حسش نمیکنم...پس خیلی قایم موشک بازی دوست داری آره بچه جون؟ فقط آروم بازی کن...بیچاره بابات..."
وقتی شروع کرد به نوازشش آرامش عجیبی توی رگ های سهون جاری شد انگار.
با تمام قلبش دلش میخواست همون لحظه زمان بایسته و این لحظه دوست داشتنی رو برای اون، جونگین و بچه ش نگه داره.
"هر وقت کریس پیشته لگد میزنی...لابد اونقدر از قیافه نحسش بدت میاد که نمیتونی منتظر بمونی که به دنیا بیای و بعد به صورتش لگد بزنی آره؟ راستی راستی که پسر خودمی..."
و شکم سهون رو بوسید و قلبش رو هیجان زده کرد.
" حرف کریس شد،بهم قول داده امروز منو ببره که بستنی بخورم."
سهون نه اینکه بخواد اطلاع بده بیشتر بخاطر اینکه اجازه بگیره زمزمه کرد.میدونست جونگین چقدر کودکانه دلبسته بچه ش شده و احساس مالکیت پدرانه ش باعث میشه کریس رو رغیب خودش ببینه. بعضی عادت های بچگانش واقعا از محدوده تحمل و کنترل سهون خارج میشد پس بهتر بود که از نمایان شدنشون جلوگیری کنه.
"نه،من اجازه نمیدم اون به پسرم نزدیک بشه.نمیخوام بیماری لاس زدنش (!) بهش سرایت کنه."
سهون چشم هاش رو توی حدقه چرخوند.گاهی اوقات شک میکرد که جونگین و کریس واقعا نسبت خونی باهم دارن یا نه!
"اما من بهش قول دادم."
سعی کرد منطقی باشه.
"نه،من خودم میبرمت و کل بستنی های اون فروشگاه رو واست میخرم."
سهون میخواست جوابش رو بده اما فشاری که به گلوش وارد شد مهلتش نداد.
با عجله سمت دستشویی خیز برداشت و طبق معمولِ هر روز شام شب قبلش رو بالا آورد. به این وضعیت عادت کرده بود.هفت ماه بود که داشت تحملش میکرد.تهوع صبحگاهی برای عده ای مدت کوتاهی طول میکشه اما برای سهون اینطور نبود و هربار تمام انرژیش رو میگرفت و باعث میشد بعد از اون به یه اسب گرسنه تبدیل بشه.
گرمای دستی که پشتش قرار گرفت تا بهش دلگرمی بده غرق آرامشش کرد.به این هم عادت کرده بود،روتین هر روز جونگین وقتی که اون داشت با ناامیدی میجنگید.
اینقدر بهش عادت کرده بود که وحشت میکرد،از احتمال از دست دادنش میترسید.الان زندگیش اونقدر عالی و کامل بود که حس میکرد یه دردسر دیگه منتظرشه.چشم هاش پر از اشک شد،از عذاب ضربان توی شقیقه هاش و افکاری که توی ذهنش جولان میدادند.

~•HURT•~{Persian Ver./completed}Onde histórias criam vida. Descubra agora