مهمانی

1.9K 328 27
                                    

اون شب ، توی ماشین ، هیچکس حتی یک کلمه هم حرف نزد .
استرس باعث شده بود که سهون با انگشتاش بازی کنه و کفش هاش به زودی یک سوراخ کف ماشین ایجاد میکردن .‌
معده ش به هم میپیچید و حس میکرد هر آن ممکنه بالا بیاره .‌
مغزش مرتب روی تمام احتمالاتی که جونگین ممکن بود رفتار کنه تا اذیتش کنه و بهش صدمه بزنه ، فکر میکرد .
به هر حال اون الان به این زندگی پا گذاشته بود و تصمیم داشت با همه ی اون آزار و اذیت ها مقابله کنه و اونها رو تلافی کنه .
جونگین مستقیم به جاده خیره شده بود و کوچیکترین حرکتی نمیکرد .
همین حالتش سهون رو مضطرب تر میکرد که اون دقیقا چه نقشه ای براش کشیده .
‌البته که نقشه ی خوبی نبود ، مسلما برای تحقیر کردن و آزار دادنش بود .
بعد از حدود نیم ساعت به مقصد رسیدن .‌جونگین ماشین رو جلوی کلابی ، پارک کرد .
ضربان قلب سهون از رسیدن به مقصد افزایش پیدا کرد .‌
جونگین که قصد نداشت اونرو به دست یکی از گردن کلفتای اون کلاب بده تا به فاکش بدن ؟
حتی بعد ازینکه جونگین از ماشین پیاده شد ، سهون اون تو ، مونده بود .
به کمی زمان نیاز داشت تا خودش رو برای همه ی بلاهایی که جونگین میخواست سرش بیاره آماده کنه .‌
یهویی در ماشین ، همون سمتی که سهون قرار بود ازش پیاده بشه ، توسط جونگین باز شد و سهون با یک لبخند شیرین از طرفش مواجه شد .‌
دوباره معده ی سهون ازون حالت عجیب جونگین پیچ خورد .‌
هر وقت جونگین باهاش خوش رفتاری میکرد ، آخرش به صدمه زدن بهش و تحقیرش ، ختم میشد . سهون حداقل اینو دیگه فهمیده بود .‌
"دوستام الان توی کلاب هستن ، زود باش ، اونا خیلی دلشون میخواست ببیننت. "
با مهربونی باهاش حرف زد و بعدم دستشو گرفت و از ماشین پیاده کرد .
سهون مردد بود ، اما حالا که تا اینجا اومده بود چاره ای جز دنبال کردن جونگین نداشت .
لبخند جونگین پهن تر شد و دستش رو پشت کمر سهون گذاشت و به خودش نزدیکتر کرد.‌
سهون ازینکه از روشی که جونگین برای هدایتش استفاده میکرد ، لذت میبرد ، از خودش متنفر بود.‌
رفتار جونگین بهش احساس حمایت شدن و دوست داشته شدن ، میداد.
هر چند میدونست که اون داره نقش بازی میکنه و درصدد آزارشه .‌
چشم هاش دور و اطراف کلاب رو گشت تا حالا هیچوقت پیش نیومده بود که به کلاب بره.‌
این اولین بارش بود . اون از جاهای پر سر و صدا و شلوغ متنفر بود . ولی اون کلاب با تصوراتش فرق داشت . شلوغ نبود و به نظر میومد که افراد فضای اختصاصی خودشون رو دارن . جونگین اون رو به سمت یک اتاق هدایت کرد .
سهون چهره همه رو از نظر گذروند.آره اونها رو میشناخت، تعدادی از اعضای تیم بسکتبال بودند.بعضی از اون ها در محوطه رقص همراه با تعدادی از رقصنده های بار مشغول رقصیدن بودند. در واقع نه تنها با رقص کثیفشون همراه شده بودند بلکه مشغول لمس همدیگه. 
شخص دیگه ای که سهون تونست بشناسه جونگهیون بود که بدون اینکه به اطرافش اهمیت بده روی یکی از  کاناپه ها مشغول معاشقه با پسری نیمه برهنه بود.
اون صحنه ها واقعا براش منزجر کننده بودند.
" هی پسرا ! همونطور که قول داده بودم، مجرم کوچولوی جذابم امروز در اختیار شماست. "
رو به دوست هاش اعلام کرد.
همه حضار دست از کارهاشون کشیدند و تمام توجهشون معطوف سهون و چونگین شد. سهون نمیتونست بفهمه منظور جونگین از اون حرف چیه. چشم هاش فقط روی کسی ثابت شده بود که اون هم متقابلا بهش خیره بود.
با دیدن اون شخص اشتیاق و میل عجیبی به بدنش تزریق شد.دلش میخواست فقط سمت معشوق سابقش که گوشه اتاق نشسته بود بدوه. اما وجدانش بهش این اجازه رو نمیداد. چانیول یه دروغ گوی خیانتکار بود. نگاهش رو ازش گرفت و این کلمات رو توی ذهنش تکرار کرد. دروغ گو... خیانتکار...
انگار زخم قلبش سر باز کرده بود و خونریزی داشت. واقعا دردناک بود.
"صبر كن ببینم.این همون پسر اسكوروی روانی نیست؟واو چقدر هات بنظر میاد."
ته مین ناگهان به سهون نزدیك شد تا بهتر ببینتش و سهون كمی خودش رو عقب كشید. چانیول وقتی متوجه شد كه احساساتش داره برمیگرده چرخید و پشتش رو به اونها كرد و خیلی عادی جرعه ای از مشروبش نوشید.
سهون واكنشش رو دید و پلك هاش رو محكم بهم فشرد. پس چانیول اونقدر تغییر كرده بود كه دیگه حتی نمیخواست ببینتش؟ نفس عمیقی كشید. حس میكرد قلبش داره تكه تكه میشه.
تا الان فكر میكرد قلبش از هر حسی خالی شده اما اشتباه بود.این حركت چانیول بازهم خیلی درد داشت.
" اگر اینطور باشه.پس این...دوست پسر چانیوله؟ "
فرد دیگه ای از گوشه اتاق پرسید.
سهون با كلافگی آهی كشید.قلبش سنگین شده و توی اون جمع معذب بود.
نگاهش هنوز روی پشت چانیول خیره بود.نمیتونست حالت چهره اش رو موقع شنیدن اون جمله ببینه و این بیشتر از قبل ناراحتش میكرد.
چشم هاش كم كم خیس میشدند.
جونگین خندید.
"دوست پسرش بود...ولی میدونید؟! خوشبختانه چانیول ما فهمید كه دوست صمیمیش تنگ تر از خودشه."
سهون با صدای ناشی از خرد شدن لیوانی روی كف پوش شوكه شد. سكوت مرگباری سراسر اتاق رو پر كرد.همه میتونستند جو سنگین ایجاد شده رو حس كنند.
اشك هاش شروع كردند به ترك كردن قاب چشم هاش.بدنش بی حس شده بود و از درون میلرزید.نمیدونست این حسش بخاطر جملات جونگین به وجود اومده یا شوك ناشی از خرد شدن لیوان چانیول توی دیوار. چانیول بی هیچ تغییری هنوز روی صندلیش نشسته بود.
"چانیول اونو كنار گذاشته و حالا کون پسر اسكوروی ما خیلی مشتاق به فاک رفتنه. پس من این تیكه هات رو به شما هدیه میكنم. هركاری دوست دارید باهاش انجام بدید."
جونگین واكنش چانیول رو نادیده گرفت و فقط پوزخندی زد. بعد از اون رفت و روی صندلی ای گوشه دیگر اتاق نشست.
سهون میخكوب شده بود و نگاهش رو از روی چانیول برنمیداشت. انگار كه حرف های جونگین رو نشنیده بود. جونگین رسما داشت بدنش رو به دوست هاش تقدیم میكرد و چانیول هیچ كاری نكرد. اگر قبل تر بود مشت محكمی روانه صورت جونگین میكرد اما الان...حالا سهون برای اون كسی نبود.پس دلیلی نداشت كه اهمیت بده.
خشم، اندوه، نفرت، یاس, سرخوردگی همه همزمان به قلبش هجوم آوردند. اگر ازش میپرسیدند كه توی دنیا از چه كسانی بیشتر از همه متنفری قطعا به جونگین و چانیول اشاره میكرد.
لیوانی پر از مشروب برداشت و بدون اینكه به چیزی اهمیت بده یك نفس همه موجودی الكلش رو سر كشید.

~•HURT•~{Persian Ver./completed}Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin